part 78

120 18 1
                                    

Part78:
چشمام گرد شده بود.خیلی شوکه شده بودم. نور گوشیمو خاموش کردم.
آروم زدم زیر گریه. دلم برای مارتا مونترال و مادربزرگم و خودم...خودم،من... با فکر کردن به خودم حالم بدتر می شد.دلم براشون میسوخت.برای خودم هم می سوخت.
به خونه که رسیدیم.اشکامو پاک کردم و به جان و بیوتی گفتم که یکم روی تاب تو حیاط می شینم.
روی تاب نشستم.احساس میکردم دارم دیوونه میشم.اگه با چشمای خودم این ماجراهای وحشتناک رو تجربه نمیکردم، هرگز باورم نمیشد.
تاب میخوردم و تو افکارم شناور بودم.یعنی (Die) همون آقای وسته و یا آقای وست همون(Die)ه! یعنی چی آخه چرا باید همزادا رو بکشه؟!اونطور که من فهمیدم اون یه دورگه ی جن و انسانه یعنی با کشتن من که احتمالا آخرین همزادم(هروقت به فکر خودم میوفتادم بدنم می لرزید) رو از بین ببره کاملا جن میشه و دست از سر آدمهای بی گناه برمیداره؟!
اونطور که فهمیدم به هیچکی رحم نمیکنه حتی بی گناه ها رو هم برای تفریح اذیت میکنه و می کشه اما خب منم گناهکار نیستم. گناه من چیه؟ گناهم موهای قرمزم و چشمای آبی و قیافه ی خاصمه؟ گناهم همزاد مارتا مونترال بودنه؟گناه اون دیگه چیه؟!
حالم داغون بود.نمیتونستم مانع اشکام بشم.آسمون هم نم نم با من گریه میکرد.
تا اینکه جان سراسیمه در خونه مون رو باز کرد و به سمتم دوید.
جان پسری بود که به هیچ عنوان گریه نمیکرد حتی تو ناراحتی ها هم لبخند میزد.اشک روی گونه اش رو پاک کرد و رو به من گفت:آنا!
من:جان اتفاقی افتاده؟
جان با صدای لرزانش گفت:آنا!مامانبزرگ...
من:مامانبزرگ چی؟
جان:از این دنیا رفت...

story of my lifeWhere stories live. Discover now