Part30:
با خستگی گفتم:جان چرا ماشین نیاوردی؟
خندید و گفت:تا یه تکونی به خودت بدی!
شکلکی درآوردم و دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد.به محض اینکه رسیدم خونه و به بیوتی سلام کردم.رفتم به اتاقم و شماره ی النور رو گرفتم.
النور:بله؟
من:الی فکر کنم اون یارو حافظه ی جان رو پاک کرده
النور:کی؟
من:همون جنه!پریه!قاتله!چ میدونم هرکی ک میخواد منو اذیت کنه
النور:اوووف یعنی دوباره باید براش توضیح بدیم؟
من:البته که نه!اتفاقا خیلی هم خوب شد چون دیگه اون تو خطر نیست!
النور:یعنی جون من تو خطر باشه مهم نیس؟
من:تو چی داری میگی؟منظورت چیه؟
النور:به خاطر تو من تو این وضعیت افتادم و نمیتونم به کسی چیزی بگم!
من:تو چه جور دوستی هستی النور؟
النور:من دوست تو ام نه پیش مرگت.آنا نمیخوام برنجونمت ولی جون منم الان تو خطره
من:تو خودت اصرار کردی همه چی رو برات تعریف کنم.دیگه نمیخوام ببینمت!
گوشی رو قطع کردم و زدم زیر گریه!
نکنه واقعا تقصیر منه!ب خاطر من جون عزیزترین افراد زندگیم تو خطر افتاده!این افکار نابودم میکرد!