Part1:
هوا سرد بود،کاپشن مخملی سیاهم رو محکم تر دور خودم پیچیدم.هوا خیلی نم داشت و آسمون حسابی ابری و گرفته بود.قدم هایم را تند تر کردم .قرار بود دفتر علوم النور گارسیا(دوست صمیمی ام) رو بهش برگردونم.
خیابون خیلی خلوت بود.حتی یه پرنده هم پر نمیزد.کی فکرشو میکرد شهر شلوغ لندن انقدر ساکت و خلوت باشه!
البته خونه ی ما تقریبا ۱ مایل دورتر از لندن بود.در فکر این بودم که اگه بارون بگیره چه جوری باید به خونه مون برگردم بودم که صدای قدم های سنگین کسی را از پشت سرم حس کردم.نفسی عمیق کشیدم و سرعت قدم هایم رو بیشتر کردم.انگار داشتم می دویدم ولی خودم متوجه نبودم.من آدم ترسویی نیستم ولی علاقه ای هم به شجاع وانمود کردن ندارم.کلاه کاپشنم رو روی سرم کشیدم که قرمزی موهایم کمتر به چشم بیاد.
بارون نم نم شروع به باریدن کرد.وقتی به خونه ی النور رسیدم نفس نفس میزدم.در رو با دستم کوبیدم.
النور با لبخند در رو بازکرد :ووووی آنا چه زود رسیدی؟
با بی تفاوتی گفتم:این مثلا یه کنایه بود؟
-نه جدا خیلی زود رسیدی!چقدر نفس نفس میزنی!
سرفه ای کردم و گفتم:خب چه خبر؟نکنه میخوای منو زیر بارون نگه داری؟
ـوای ببخشید بیا تو.
کاپشنم رو در آوردم و به جا لباسیشون آویزون کردم.بعد وارد خونه شدم و با صدایی بلند گفتم:وای!سلام خانوم گارسیا چه خبر؟؟؟
مادر النور لبخندی شیرین زد و گفت:خوبی آنا جون؟مادرت چطوره!؟
خنده کنان گفتم:حالش خیلی خوبه.لحظه شماری میکنه تا برای کریسمس با هم شیرینی بپزید.
-منم همینطور
النور گفت:باشه دیگه مامان من و آنا میریم تو اتاقم.
النور دختر خوشگلی بود.قدش تقریبا اندازه ی من بود.موهای صاف مشکی داشت که حسادت منو نسبت به خودش جلب میکرد.چشم هایش هم قهوه ای سوخته بود.یه فوتبالیست فوق العاده هم بود.
به اتاقش که رفتیم روی تختش نشستم و کتاب علومش رو بهش دادم و گفتم:الی دارم رو مغز مامانم کار میکنم که ۱۸ سالم شد موهامو رنگ کنم.
با چهره ی تو هم رفته گفت:اگه رنگ کردی دیگه نه من و نه تو!من عاشق قرمزی موهاتم.
بلافاصله گفتم:من از موهام متنفرم.همه خانواده ام موهای قهوه ای بور و چشمای آبی دارن ولی از شانس بدم من به مادربزرگم رفته ام.:-[ بحث ما نیم ساعت ادامه داشت تا اینکه در ورودی با صدای خیلی بلندی به کوبش دراومد.
النور زیر لب گفت:بابام که طبق معمول سر درد داره و خوابه ما که مهمون نداشتیم!
که قلب من گروپ گروپ به تپش در اومد...