part 63

189 21 0
                                    

Part63:
سوار تاکسی شدیم و دم در شهربازی پیاده شدیم.
با بی حوصلگی گفتم:الی بچه شدی؟من بدبختو کشوندی تا اینجا؟
گفت:ا انقدر پرچونگی نکن راه بیوفت!
دم گیشه ی بلیط منتظرش ایستادم.دقیقا با 10 تا بلیط برگشت.
چشمام گرد شد:الیییییییی
گفت:اههههه انقدر غر نزن دیگه
و دوباره دستمو گرفت و کشوند.داشت منو به سمت ترن هوایی می برد.خیلی مقاومت کردم و گفتم که چقدر از سرعت می ترسم ولی هیچ اهمیتی نداد و با زور منو سوار ترن هوایی کرد.تا جون داشتم جیغ زدم.
دستگاه ترن هوایی ازمون عکس گرفته بود.من یا چشمام بسته بود یا زبونم بیرون بود و یا فقط دهان بازم موقع جیغ زدن معلوم بود.اما النور عین همیشه حتی تو عکسا هم جذاب افتاده بود.بعد هم فریزبی و سورتمه و تاب زنجیری سوار شدیم.
دو تا بلیط باقی مونده بود برای چرخ و فلک!هوا دیگه کم کم داشت تاریک می شد.وقتی داشتیم به سمت چرخ و فلک می رفتیم دنیل و دایانا و جک و امیلی(دوستای دنیل و دایانا) رو دیدیم.
وانمود کردم که ندیدمشون ولی النور که از ماجرای ظهر خبر نداشت، براشون دست تکون داد.😑
با عصبانیت دندونهامو به هم فشردم و گفتم:النورررررر
دیگه کار از کار گذشته بود خیلی به هم نزدیک شده بودیم.نا خواسته با دنیل چشم در چشم شدیم.خیلی سرد بهم نگاه میکرد.مغرور مسخره!
از نوع نگاهش متنفر بودم.
دایانا بعد از حال و احوال با النور رو به من گفت:مونترال بعد از ماجرای ظهر روت کم نشده؟باز دنیل رو تعقیب کردی؟آخه دختر مگه تو غرور نداری؟
النور سریع گفت:کدوم ماجرا؟
دایانا گفت:آخییی النور گارسیا حتما تو هم خبر نداری!خانوم تو رو کشونده اینجا و برای اینکه یه وقت لو نره چیزی بهت نگفته!
با این حرفاش حس میکردم داره با چاقو دلمو سوراخ سوراخ میکنه!😠😟
دنیل هم با بی تفاوتی به حرفای دایانا گوش میکرد و تحت تاثیرشون قرار می گرفت.

story of my lifeWhere stories live. Discover now