Part16:
وقتی از فرودگاه اعلام شد که هواپیما شون پرواز کرد.جان رو به من گفت:مونتی کوچولو بریم؟
بدون هیچ حرفی زدم زیر گریه.جان شوکه شد و گفت:هی فکر نمیکردم انقدر لوس و مامانی باشی!
هق هق کنان گفتم:جان تو نمیدونی چی شده،من واقعا داغونم.
چشم هایش گرد شد و گفت:وا چته؟
گفتم:بیا بریم تو ماشین برات تعریف میکنم.
تو ماشین نشستیم.
با بغض گفتم:جان ممکنه که من هرگز دیگه نتونم شما رو ببینم.
-چی؟حالت خوبه؟به مت بگو چه اتفاقی افتاده؟
گفتم:اگه بگم تو فکر میکنی دیوونه شدم ولی النور هم میدونه چه اتفاقی افتاده،درسته اون کامل نمیدونه ولی...
جان:انقدر حاشیه نباف درست بگو ببینم چی شده؟
-جان من خودکشی نکردم.یکی قصد داره منو اذیت کنه!نمیدونم یه قاتل ،یه روح خبیث یا حتی یه جن...
جان که به نظر میومد گیج شده گفت:میخوای بریم دکتر؟ -جان تو رو خدا به حرفام گوش بده
کل ماجرا رو براش مو به مو تعریف کردم.
