Part 108

112 11 16
                                    

Part108:
8 ماه گذشت.بهار، تابستون و پاییز همه برام سرد گذشتن...
من کارم شده بود کنار پنجره نشستن و با خدا حرف زدن.روی ویلچر نشسته بودم و به یه نقطه ی نامعلوم به بیرون از پنجره خیره شده بودم.از روز بعد از مرخص شدنم از بیمارستان خیلی با کسی حرف نمیزدم یعنی کسی سراغمو نمی گرفت.شایدم بهتره بگم کسی به جز النور و جان و بیوتی برام نبود.حتی هری هم دیگه دنبالم نیومد و از اون به بعد حتی بهم زنگ هم نزد.
مثل همیشه دستامو جلوی سینه ام بهم حلقه کردم و گفتم:خدایا خودت کمکم کن میدونی ک دیگه طاقت ندارم.الان فقط تویی ک صدامو می شنوی و میتونی بهم کمک کنی.خدا جون الان فقط تویی ک میتونی ما رو نجات بدی.فقط تو میدونی حرفتم ساختگی نیست و دیوونه نیستم.البته شایدم دیوونه بودن تو این دنیا ب معنای زیادی فهمیدنه!اما خدا جون الان بیشتر از همیشه بهت احتیاج دارم کمکم کن.
همون لحظه با همون یه ذره امیدی ک برام مونده بود دستمو به دیوار گرفتم و پاهامو آروم به حرکت درآوردم.خدای من...باور نمیکردم...پامو گذاشتم روی زمین...این یه معجزه س...از خوشحالی زدم زیر گریه...
با استفاده از دیوار میتونستم آهسته آهسته پامو به حرکت دربیارم و راه برم.
دیگه وقتی برای از دست دادن فرصت نبود.از توی کشو چاقوی قدیمی رو که یادگاری مادربزرگم بود رو برداشتم.کشان کشان به سمت کمد رفتم.
ب سختی شلوار جین مشکی ام رو پوشیدم.بولیز یقه اسکی قرمز رنگم و پالتوی مشکی ام رو هم پوشیدم.موهامو شونه کردم و با یه کش جمعشون کردم.
نمیتونستم درست راه برم اما هرچی بیشتر قدم بر میداشتم بیشتر احساس راحتی میکردم.سرپله ها نشستم خودمو آروم آروم پایین کشیدم و از در ورودی خارج شدم...

story of my lifeWhere stories live. Discover now