part42

219 20 2
                                    

Part42:
به سمت جان دویدم ولی فرار کرد و منم تلاشی برای گرفتنش نکردم.
النور:خب نمیخوای حالا باند دستتو در بیاری؟
من:نمیدونم پس زخم روی دستم چی؟راستی الی...
و ماجرای ضربه ی وارد شده به سرم رو براش تعریف کردم.
باند دستمو به آرومی باز کردم.هیچ اثری از زخم حکاکی شده نبود.
النور نگاه بدی که سرشار از شک بود بهم انداخت .
صدای بوق مازراتی جان که منتظر ما بود.ما رو به خودمون آورد.با بیوتی روبوسی کردم و اون برام آرزوی موفقیت کرد.
از نگاه شکاک النور ناراحت شدم ولی اون لحظه بیشتر استرس داشتم و دلم مثل کتری قل قل میکرد و آشوب بود.
مدام نفس عمیق می کشیدم.سوار ماشین شدیم و به سمت آمفی تئاتر به راه افتادیم.
یه صف خیلی خیلی طولانی دم در سالن صف بسته بودن.
چندتا (body guard) هیکلی هم دم در ایستاده بودن و بلیط ها رو می گرفتن و چک میکردن.
موبایلم رو درآوردم و با خانوم میشل تماس گرفتم.خانم میشل گفت که از در پشتی وارد سالن بشیم.ما هم از خداخواسته وارد سالن شدیم.
جمعیت خیلی زیادی نشسته بودن.با جان و النور خداحافظی کردم و به سمت سن از پله ها بالا رفتم.
یکدفعه دست گرمی رو روی شونه ام حس کردم...
با وحشت برگشتم...

story of my lifeWhere stories live. Discover now