part 93

103 16 4
                                    


Part93:
شب خیلی خوبی بود.برای اولین بار تونستم بعد از از دست دادن پدر و مادرم لبخند بزنم و احساس اینکه خیلی وقته مردم رو فراموش کنم.
دم در رستوران ایستاده بودیم.
هری رو به من گفت:آنالیزا!
من:بله؟
هری :برای من که امروز خیلی عالی بود.امیدوارم به تو ام خوش گذشته باشه
لبخندی زدم و بعد از یه مکث کوتاه گفتم:احساس میکنم امروز دوباره متولد شدم.
لبخندی خیلی قشنگ تحویلم داد که باعث شد چال روی لپهاش نمایان بشه و گفت:خیلی خوشحالم ک چنین حسی داری!
بعد جان،النور، دنیل و اعضای وان دی ب ما ملحق شدن.
هری رو به جان گفت:الان خیلی دیروقته، بچه ها منو به خون ام میرسونن. من فردا برای بردن ماشینم میام.
جان هم در جواب با لحن مودبی گفت: خواهش میکنم.اصلا می تونید شب مهمون ما باشید!اما هرجور که صلاح میدونید.
از لحنش خنده ام گرفت اما خودمو کنترل کردم تا نخندم.
هری لبخندی زد و گفت:پس فردا باز مزاحمتون میشم
و رو ب دنیل ادامه داد:دنیل بیا تو رو هم برسونیم
دنیل هم لبخندی تحویلش داد و گفت:نه ممنون.خونه مون نزدیکه میخوام یکم قدم بزنم
خلاصه با هم خداحافظی کردیم و اعضای وان دی رفتن.
جان و النور هم سوار ماشین شدن و ازم خواستن زودتر سوار شم تا بیوتی و خانوم گارسیا نگران نشن.
دنیل هم سرشو پایین انداخت و داشت ازپون دور می شد که صداش زدم :دنیل!
بعد از اینکه چند قدم دیگه رفت برگشت و بهم خیره شد.
ادامه دادم:من باید باهات حرف بزنم
دنیل:حرفی برای زدن نداریم مگه یادت رفته خودت گفتی!
چشمام گرد شد و با تعجب پرسیدم: چی گفتم؟
اهمیتی نداد و ازم دور شد.
اعصابمو خیلی خرد کرد.خود درگیری داره این پسره!مگه بهش چی گفتم!اما انگار یه اتفاقی افتاده بود که من بهش اصلا حس خوبی نداشتم. تو چشمای دنیل یه راز می دیدم. اما این معما حس خوبی بهم نمیداد. از معماهای قبلی خاطرات خوبی نداشتم.بی اختیار ضربان قلبم بالا رفت.
سوار ماشین شدم و به سمت خونه به راه افتادیم...

story of my lifeTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon