Part103:
سعی میکردم جیغ بزنم اما صدام در نمیومد.به سرفه افتاده بود.تا پای مرگ رفته بودم.گلوم خیلی می سوخت.احساس خفگی میکردم.نفسم در نمیومد.
تقلا کردم اما دیگه نمیتونستم چشمامو باز نگه دارم،چشمام آروم آروم بسته شد و دیگه هیچی نفهمیدم.
_آنالیزا!آنالیزا! چیشده؟چشماتو باز کن.تو چیکار کردی؟چ اتفاقی افتاده؟
با شنیدن صدای هری چشمامو نیمه باز کردم:هری...من خوب نیستم.نمیتونم نفس بکشم.
هری:هیس حرف نزن.آخه چرا به این روز افتادی؟
بعد حس کردم از روی زمین بلندم کرد و ادامه داد: سریع میریم بیمارستان
ناخودآگاه لبخندی از روی رضایت روی لبام نشست.فکر میکردم همه چی تموم شده اما هنوز زنده بودم.
آروم پرسیدم:چ جوی اینقدر زود برگشتی؟
هری:من ک نمیتونستم تورو تنها اینجا ول کنم.دنیل رو سپردم به یکی تا برسوندش ب بیمارستان.
با شنیدن این حرف خیالم راحت تر شد و پلکهام سنگین تر.
وقتی چشمامو باز کردم خودم رو روی تخت بیمارستان دیدم.
جان سرشو گذاشته بود روی تخت و همونجور روی صندلی خوابش برده بود.نمیتونستم تکون بخورم.خیلی سعی کردم بشینم اما نتونستم.
آروم با دسام جان رو تکون دادم و گفتم:جاناتان؟جان؟ هی جان با تواما!
جان سرشو بلند کرد و با صدایی گرفته گفت:وای عزیزم تو به هوش اومدی؟بذار پرستار رو صدا بزنم.
و زنگ کنار تختمو فشار داد.لبخند زورکی زدم و گفتم:من خوبم.اما جان دنیل کجاس؟حالش چطوره؟هری چی اون کجاس؟حالشون خوبه؟
اشکی روی گونه ی جان غلتید.سرشو پایین انداخت ولی چیزی نگفت...