Part51:
با اشکهایی که از روی گونه م سرازیر می شد و قایمشون میکردم سوار ماشین شدم.
با هیچکس حرف نمیزدم.تا اینکه به مطب دکتر رفتیم.به عنوان بیمار اضطراری منو فرستادن داخل اتاق!من دیوونه نیستم این کلمه مدام تو ذهنم می پیچید.شاید بهتر بود از اول همه چیز رو مخفی میکردم.شایدم حالم بعد از این بهتر بشه!
روی صندلی نشستم.روانپزشک که یه خانم مسن بود لبخندی زد و گفت:سلام
کمی راحت تر نشستم و گفتم:سلام
حرفهای زیادی بینمون رد و بدل شد و من تمام ماجرا رو همونطور که بود براش تعریف کردم.احساس خیلی خوبی بهم دست داد.حس میکردم سبک شدم و به باری از روی دوشم برداشته شده.
خیلی خوشحال بودم که یکی تونسته منو درک و باور کنه ولی این خوشحالی ام خیلی هم طولانی مدت نبود.
جان رو دیدم که با یه کیسه ی بزرگ دارو سوار ماشین شد و گفت:اوووف داروها هم خیلی گرون شدن!بیا مونتی کوچولو
کیسه رو گرفتم و گفتم:هی این دیگه چیه؟
بیوتی دستش رو از صندلی پشت روی شونه ام گذاشت و گفت:عزیزم تو خوب میشی!
النور هم لبخندی سرد زد و نگاهی نگران به من انداخت.
از تو نایلون یکی از داروها رو برداشتم.یه اسم خیلی عجیب داشت و روش نوشته بود:مخصوص بیماران روانی حاد
اشک توی چشمام جمع شد.همین مونده بود منو راست بفرستن تیمارستان با زنجیر ببندمن و زندانی ام کنن!دکتره خودش از همه دیوونه تره!من دیوونه نیستم.رو به جان گفتم:جان ماشینو نگه دار میخوام پیاده شم.
جان که گرفته و ناراحت بود به من گفت:ولی...
داد زدم:جااااان میخوام پیاده بیام
جان ماشینو نگه داشت و از ماشین پیاده شدم.النور گفت:منم باهات میام
با لحنی تند گفتم :میخوام تنها باشم
نگاه همشون نگران بود.ولی من با بی تفاوتی در ماشینو بستم و به راه افتادم.