part 102

57 6 0
                                    


Part102:

با دیدن چهره اش خشکم زد...خودم بودم...نه شاید مارتا مونترال باشه... لباس مشکی بلندی پوشیده بود و با پوزخندی ابلهانه بهم خیره شده بود.
داد زدم:مامان مامانبزرگ اما خودت گفتی فرار کنم
جوابی نداد و به کنارش اشاره کرد،کمی دورتر از خودش کسی ایستاده بود ک ازم خواست فرار کنم. داشتم دیوونه می شدم...دختر ژولیده و ناراحت از همون فاصله ی دور سرشو تکون داد و گفت:متاسفم من تمام سعی ام رو کردم!اما دیگه همه چیز تموم شده توام باید از این دنیا خداحافظی کنی،آنالیزا من واقعا متاسفم.دیگه به اینجا نمیام اما فراموش نکن تمام سعی ام رو برای نجاتت کردم.
و ناپدید شد...
نفس نفس زنان و بریده بریده گفتم:پس...تو...کی هستی؟
پوزخندش عریض تر شد و گفت:میتونی هرچی که دلت میخواد منو صدا کنی مثل مزاحم کش یا یه همچین چیزی...
و با حرکتی سریع کنارم زانو زد.
جرعتمو جمع کردم و گفتم:آهان پس تو جناب وستی، همون جن بی عقل و سنگدل ک فقط ب فکر خودشه!تو خسته نمیشی از اون همه تغییر شکل و جنایت؟میفهمی وجدان چیه؟اصلا تو خودت میدونی چی هستی؟
پوزخندش محو شد و گفت:دیگه زیادی حرف مفت میزنی!
دستاشو دور گردنم حلقه کرد و من به سرفه افتادم.هر لحظه فشار دستاش قوی تر میشد...

story of my lifeWhere stories live. Discover now