part84

162 17 2
                                    


Part84:
با صدایی لرزان گفتم: تو کی هستی؟
صداش خیلی آروم بود.زمزمه مانند بود و به زور توی اون بارون شدید میشد صداشو شنید:نمیشناسی؟
من:ما...مارتا...مونت...مونترال!
سرشو تکون دادو پشتشو به من کرد و خواست بره که داد زدم:من الان باید چیکار کنم ؟
با همون صدای آرومش گفت:بازم برای دیدنت میام...
****************************************
یک ماه تمام به مدرسه نرفتم.عین یه روح شده بودم.نه تو جشن ها و اعیاد شرکت میکردم و نه از اتاقم در میومدم.
میلی به غذا خوردن هم نداشتم.
فقط روزی یه وعده سوپ و نون میخوردم که از گرسنگی نمیرم.
دو روز بعد از خاکسپاری قیچی رو برداشتم و موهامو تا ته کوتاه کردم.
موهای فرمو که تا کمرم رسیده بود با دستای خودم قیدشو زدم.آخه دختر غمگین و چه به موهای بلند!
دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم.
مثل هرروز روی تختم نشسته بودم و از پنجره به یه نقطه ی نامعلوم خیره شده بودم.
همه جا سفید شده بود.برف های رقصنده توی هوا معلق بودند.
سرمای وجودمو هیچ خورشیدی نمیتونست گرم کنه.دیگه حتی گریه هم نمیکردم.
یک ماهی میشد که با کسی حرف نزده بودم.آبی چشمام روشن تر از همیشه شده رود و لبام دیگه هیچ رنگی نداشت.
جان هم حالش بهتر از من نبود اما برای ناراحت تر نکردن من غماشو نشون نمیداد. فکر میکرد هق هق گریه هاشو وقتی صدای موزیک رو زیاد کرده نمی شنوم.
جان برعکس من بیشتر از قبل درس میخوند.به هر حال پس اندازمون کافی نبود و شرکت رو به ورشکست شدن بود البته پدر النور تمام سعی اش رو میکرد اما نمیتونست تنهایی از پس همه چیز بربیاد.
مادر النور هفته ای سه بار به خونه ی ما میومد و برامون شیرینی و غذا می پخت.بیوتی هم آنفولانزای سختی گرفته بود
النور و جان تمام سعی شوند میکردن ک حال من بهتر شه اما من نمیتونستم به اندازه ی جان قوی باشم و با همه چیز کنار بیام.
دیگه حتی به اون دورگه ی جن و آدم و آنالیزا مونترال هم فکر نمیکردم.
صدای باز شدن و جیر جیر در اتاقمو شنیدم...

story of my lifeWhere stories live. Discover now