part 95

93 13 0
                                    


Part95:
حیاط مدرسه از برف پوشیده شده بود و حال و هواش عوض شده بود.دلگیر تر از قبل...
اما سعی کردم ناراحتیمو بروز ندم.بچه های مدرسه با دیدن من به سمتم هجوم آوردن و بغلم کردن و بعد از تسلیت گفتن بهم فهموندن که دلشون برام خیلی تنگ شده.آدم های اطرافم بیشتر و بیشتر میشدن اما فقط خودم میتونستم بفهمم که تنهایی رو میشه تو این همه شلوغی حس کرد.
حتی آقای دیوید هم بهم تسلیت گفت و ادامه داد:خیلی خوشحالم که امروز به مدرسه اومدی.من بهت تا دوشنبه فرصت داده بودم اما تو بهم ثابت کردی که چقدر قوی و لایق هستی!
زنگ اول ریاضی تمام سعی خودمو کردم تا غیبت هامو جبران کنم اما درس واقعا افتضاحی بود و تمام سیم پیچی های مغزم قاطی کرد.
بعد از تحمل دو زنگ تمام ریاضی با النور به حیاط مدرسه رفتیم.طبق معمول یه مشت دختر دور دنیل حلقه زده بودن و حرفاشو تحسین می کردن.
جمعیت رو کنار زدم و روبروی دنیل ایستادم.دنیل با دیدن من چشماش گرد شد و گفت:تو اینجا چیکار میکنی؟
از اونجایی ک دنیل یه سال از من بزرگتر بود فقط تو بعضی از کلاسا با هم همکلاسی بودیم.در نتیجه دنیل از وجود امروز من در مدرسه بی خبر بود.
با لحن بی تفاوتی گفتم:امروز بعد از مدرسه تو کافی شاپ می بینمت.
و بهش مهلت جواب دادن ندادم و ازش دور شدم.یکی از دلایل به مدرسه اومدنم هم این بود که بفهمم رفتارای مسخره ی دنیل از چیه!
بالاخره بعد از کلاسهای وحشتناک و معلمای وحشتناک ترش مثل زیست، فیزیک و... مدرسه تموم شد.با النور خداحافظی کردم و به سمت کافی شاپ مدرسه به راه افتادم.
با کمال تعجب دیدم دنیل روی صندلی کنار پنجره منتظرم نشسته.از سر رضایت لبخندی زدم...

story of my lifeWhere stories live. Discover now