part18

301 27 0
                                        

Part18:
وقتی چشمانم را باز کردم،بیوتی روی سرم یه دستمال خیس گذاشته بود و رو به جان میگفت:خیلی تب داره!
سرفه ای کردم و به بیوتی سلام دادم و از بیوتی پرسیدم:چه اتفاقی افتاده بود؟
النور:هیچی فقط بیوتی یکم زودتر اومده بود خونه تون بعدشم میخواست دوش آب گرم بگیره
نفسی عمیق کشیدم و گفتم:بیوتی تو نباید در این باره به مادر و پدرم چیزی بگی.من خوبم
جان با نگاهی نگران به من خیره شده بود.نکنه اون با خودش فکر میکنه من دیوونه ام!ولی من خیالاتی نشدم...
جان با صداش رشته ی افکارم رو پاره کرد و بهم گفت:فردا مدرسه میری؟
النور:فردا جمعه ست و ورزش داریم و احتمالا بسکتبال کار می کنیم.پس مهم نیست اگه نیای
گفتم:نه من خوبم فردا میخوام برم مدرسه
و تو دلم ادامه دادم:عمرا اگه تنها خونه بمونم حتما بیوتی هم میخواد بره خرید کنه...
وقتی بیوتی به اتاقش رفت به النور گفتم:الی برای جان ماجرا رو تعریف کن بگو که من دیوونه نیستم.
النور:آنا من به تو اعتماد دارم قبل از اینکه به هوش بیای به آقای جان گفتم که باورت کنه.
جان اضافه کرد:من باورت دارم مونتی کوچولو
گفتم:خب خوبه راستی پس فردا کنسرت ساعت چنده من که بلیط رو نگاه نکردم.
النور لبخندی شیرین زد و گفت:وووی به کلی فراموش کرده بودم.این عالیههه ساعت ۸ شب میریم و حدود ۲ صبح بر میگردیم.
من:وای یعنی ۴ ساعت باید صدای آهنگو تحمل کنم؟
من از آهنگ گوش دادن بدم نمیومد ولی حس می کردم حوصله ی گروه (1d) رو اصلا ندارم.
جان و النور به هم نگاهی انداختند و ریز ریز خندیدند.

story of my lifeHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin