part5

401 30 0
                                    

Part5:
وای نه!فقط یه جای خالی!اونم کنار دو تا فردی که من ازشون اصلا خوشم نمیومد.دایانا کرویز،یه دختر مغرور و از خودراضی که همه دور و برش جمع میشدن و ازش تمجید میکردن!البته خوشگل هم بود.قدبلند،موبور و با چشمای سبز یشمی.و اون یکی پسری به اسم دنیل کاپرمن،بهترین بسکتبالیست مدرسه،قد بلند ،مو بور با چشمای آبی که باباش خیلی پولدار بود.از این رو اونم طرفدار زیاد داشت.دبیر ورزش احتمال میداد که تا چند سال دیگه دنیل میتونه تو تیم ملی بسکتبال بدرخشه و همین موضوع هم روز به روز به طرفدارای دنیل اضافه میکرد.
آهی کشیدم و بینشون نشستم.اصلا دلم نمیخواست بارانی ام رو در بیارم ولی خب چاره ای نداشتم چون خیلی خیس بود.بارانی ام رو پشت صندلی آویزون کردم.
آقای نورمن با مهربانی گفت:لیزا،دخترم میتونی خلاصه ی درس رو روبه کلاس توضیح بدی؟
آب دهانم رو قورت دادم و آروم از سرجایم بلند شدم.دایانا هم تیکه پروند:مگه میشه موهای قرمزش کل تاریخ رو تو خودش ذخیره نکنن.
دنیل مزخرف هم زد زیر خنده،با خنده ی او کل کلاس خندیدند و کلاس منفجر شد.النور با ناراحتی به من نگاه میکرد.آقای نورمن که متوجه ناراحتی من شد،کلاس رو ساکت کرد.من خلاصه ی درس قبل رو توضیح دادم.
کل زمان کلاس به زور گذشت.زنگ تفریح النور که متوجه ناراحتی من شده بود ازم خواست دلیل ناراحتیمو براش توضیح بدم.
با بی میلی بهش گفتم:ال،من مطمئن نیستم که باید بهت بگم یا نه!
-ولی من منتظرم.
سرفه ای کردم و گفتم:میدونی راستش من حس میکنم یکی میخواد منو بترسونه،یه بار در اتاقم خود به خود قفل شد،چند روزم هست که صدای قدم زدن و پچ پچ رو حس میکنم.امروز صبح فکر کردم یکی تو اتاقمه و...مامان و بابام فکر میکنن من دنبال جلب توجه ام:-( چشماش گرد شد و گفت:امممم خب شاید اینا همه زاده ی تخیلاتته!
-تو هم باور نمیکنی نه؟اصلا نباید بهت میگفتم!دیدی؟
سریع گفت:نه،نه آنا من تو رو باور دارم.
همون لحظه کسی از پشت موهایم را کشید و با حالت مسخره ای گفت:هییییی مو قرمز!

story of my lifeOnde histórias criam vida. Descubra agora