part67

239 24 7
                                    

Part67:
جان و النور همونطور مات و مبهوت به من نگاه میکردن که جان به حرف اومد و گفت:اهه! مونتی کوچولو چرا همچین کردی؟مگه دیوونه شدی؟
من:البته که نه به این میگن سورپرایز راستی النور تو هم بیا!
النور:خیلی دوست دارم ولی زشته بدون دعوت
من:نه فکر نمیکنم برای هری مشکلی وجود داشته باشه. به علاوه هرکی با همراهش برای تولد هری میره.تو ام همراه جانی دیگه!!!
اینو که گفتم هردوشون عصبانی شدن و تا ماشین دنبالم کردن
وقتی رسیدیم خونه، کارت دعوت رو که به بیوتی تحویل داده بودن ازش گرفتم.
به اتاقم رفتم که پیراهن سفید داشتم که تا روی زانوهام بود و آستیناش حلقه ای بود. یه کت مشکی هم روش پوشیدم. اون پیراهنم رو مادرم برام خریده بود و تا بحال نپوشیده بودمش.
خلاصه پیراهنم رو پوشیدم و موهامو شونه کردم و بازشون گذاشتم. وقتی از اتاق دراومدم جان و النور هم آماده بودن و بهم گفتن که خیلی خوشگل شدم. به رستورانی که هری آدرسشو فرستاده بود رفتیم.یه عالمه خبرنگار دم در جمع شده بودن و به محض اینکه از ماشین پیاده شدم با دیدن من به سمتم هجوم آوردن! از بس زیاد بودن نمی فهمیدم که چی دارن میگن!فقط دستمو تکون دادم و رو به همه ی دوربین ها سلام کردم. وقتی کارت رو به (body guard) های دم در که نشون دادم کمکم کردن که از شر خبرنگارا خلاص شم.انگار یکمی دیر رسیده بودیم.وارد سالن شدم.مهمونای زیادی رو دعوت نکرده بود. یعنی 50 نفر بیشتر نبودن شایدم من انتظار یه مهمونی خیلی شلوغ رو داشتم.
هری که داشت با زین حرف میزد وقتی منو دم در دید چشماش گرد شد به طوری که از اون فاصله هم چشمای سبزش تو چشم میزد.

story of my lifeWhere stories live. Discover now