part40

211 19 0
                                    


Part40:
با دیدن النور پشت در شوکه شدم.
بغلم کرد و زد زیر گریه و با صدایی لرزان گفت:آنا خواهش میکنم منو ببخش!من اون لحظه نمی فهمیدم دارم چی میگم.من تا تهش باهاتم.منو ببخش
اخم هایم تو هم رفت کنارش زدم و گفتم:دل آدما که شیشه نیست.هروقت دلمون خواست روش ها کنیم.هروقت دلمون خواست بشکنیمش و بعد هوس چسبوندنش رو کنیم.
گریه اش شدیدتر شد و گفت:آنا ازت خواهش میکنم.تو که منو میشناسی.
با سردی گفتم:نه من دیروز فهمیدم که اصلا نمی شناسمت.
_اما من تو رو می شناسم تو هرگز انقدر بی رحم نبودی!
لبخندی زدم و گفتم:در نتیجه تو هم منو نمی شناسی.
از شدت گریه به زمین افتاد.
نشستم و بغلش کردم و ادامه دادم:نمی شناسی چون من همون اولش تودرو بخشیدم.
و باهم زدیم زیر گریه!
تا اینکه خنده ی جان مارو به خودمون آورد.
اخم کردم و رو به جان گفتم:هان!چیه؟
با خنده گفت:خب شما ها ک طاقت ندارید مگه مجبورید با هم قهر کنید!
شکلکی خیلی زشت درآوردم و چشمهامو درشت کردم و گفتم:مگه مجبورید باهم قهر کنید زر زر زر
النور زد زیر خنده.جان هم بهم گفت:مونتی کوچولوی میمووووون
من هم نامردی نکردم و دمپایی ام رو به سمتش پرتاب کردم.جاخالی داد و بهش نخورد.ولی وقتی پشتشو بهم کرد ضربه ی دومم جواب داد و خیلی شیک و مجلسی خورد پس کله اش!
لحظات خنده داری رو سپری کردیم.خیلی وقت بود ک انقدر نخندیده بودم.تا اینکه به ساعت نگاه کردم و دیدم ساعت هفت شده!
جیغ آرومی زدم و گفتم:ای واییی بیچاره شدم!

story of my lifeOnde histórias criam vida. Descubra agora