Part75:
داد زدم و پرستارش رو صدا زدم.با بیوتی سراسیمه وارد اتاق شدند.پرستار داروهای مادربزرگم و اسپری اش رو آورد و بهش داد.
بیوتی با نگرانی به من گفت:چی شد که حال مادربزرگت اینطوری شد؟
در حالی که صدام می لرزید گفتم:هی...هیچی!داشتم براش...
حرفمو قطع کرد و گفت:از مارتا مونترال که حرفی نزدی؟!
من:نه...نه بابا چی بگم آخه؟
بیوتی انگار که خیالش راحت شده باشه نفسی عمیق کشید و وارد اتاق مادربزرگم شد.حال مادربزرگم بهتر شد.1 ساعت طول کشید تا دوباره با هم تو اتاق تنها شدیم.
بغض تو گلوم گیر کرد و گفتم:مامانبزرگ من خیلی تنهام و خیلی هم می ترسم.همه منو دیوونه خطاب میکنن.مامانبزرگ وقتی جوزفین(دختر عموم) تصادف کرد و بستری شد فکر میکردم بدترین لحظات زندگیمو سپری کردم ولی الآن باور دارم که بدترین روزهای عمرم این روزاس که دارم سپری شون میکنم.
نمیتونم با هیچکی دردودل کنم حتی با بهترین دوستم.تنهایی منو فقط خدا و دفترخاطراتم میدونه.مامانبزرگ اینا همه یه کابوسه اما من مطمئنم که تو میتونی کمکم کنی!مامانبزرگ اینو فقط تو میدونی ولی کسی که دوستش دارم فقط به خاطر اون کتاب که از اونجا مارتا مونترال رو شناختم بهم پشت کرد.مامانبزرگ...من باید همه چی رو بفهمم.
وقتی این حرفو زدم مامانبزرگم با وحشت سرشو تکون داد و خواست بهم بگه که این کارو نکنم.بعد هم تمام شیشه ها و پنجره ها به لرزش دراومد.
حالم بد شد.تمام بدنم می لرزید.تا اینکه مادربزرگم یه دفترچه از تو صندوقچه ای که زیر تختش قایم کرده بود درآورد و بهم داد.
بعد هم یه خودکار برداشت و کف دستم نوشت:(Analiza be careful!)
با حال بدی ازش خداحافظی کردم و گفتم که برای دیدنش میام و با جان و بیوتی سوار ماشین شدیم.
من صندلی پشت نشستم.به در ماشین تکیه دادم.
شب شده بود و هوا تاریک بود و از اونجایی که تمیتونستم چراغ ماشین رو روشن کنم چون نور تو شب چشمای جان رو اذیت میکرد و دیدش رو کاهش میداد.
بنابراین دفترچه رو باز کردم و با نور گوشیم شروع به خوندنش کردم.
