part9

355 28 4
                                    

Part9:
انقدر درگیر خوشحالی وصف ناپذیر النور و جان بودیم،که به کلی اتفاقات مدرسه رو فراموش کردم.النور و مادر و پدرش نهار مهمون ما بودن.با توجه به اینکه پدرامون باهم شریکن خانواده هامون باهم زیاد رفت و آمد دارن.
بعد هم درسا رو باهم مرور کردیم.النور مدام درباره ی (1d) حرف میزد و باید بگم این برای اولین بار بود که انقدر حوصله مو با حرفاش سر می برد.ساعت ۹ شب از هم خداحافظی کردیم و اونا به خونه شون برگشتن.
خیلی خسته بودم.بعد از اینکه مسواک زدم.از پله ها بالا رفتم و در اتاقم رو باز کردم.وقتی به سمت تختم میرفتم احساس کردم پاهام خیس شدن!
به زمین اتاقم که نگاه کردم با چکه های خون مواجه شدم.قلبم تند تند به تپش در اومده بود.چکه های خون تا تختم ادامه داشت!وقتی نگاهم به روتختی آسمانی رنگم افتاد از شدت تعجب و وحشت خشکم زد.
روی روتختی ام با خون نوشته شده بود:(die) یعنی مرگ...
حالم خیلی بد شد.من از خون خیلی می ترسیدم.دور جان و مادر و پدرم رو خط کشیدم.دلم نمیخواست خوشحالی شونو خراب کنم.من مطمئن بودم که اون چکه ها خونه!بهم حالت تهو دست داد ولی با بدبختی و به کمک روتختی ام زمین رو تمیز کردم و روتختی ام رو تو کمد قایم کردم تا صبح زود بشورمش!
روی تختم دراز کشیدم.یعنی چی؟!من که هیچ چیز نمی فهمم !نکنه دیوونه شدم!این کلمات آزاردهنده ذهنم رو رها نمیکرد.نفهمیدم چه جوری خوابم برد ولی صبح با صدای آژیر بلند آمبولانس از خواب بیدار شدم!

story of my lifeWhere stories live. Discover now