part68

139 20 0
                                    

Part68:
نمیدونم چرا با دیدنش قلبم تند شروع به تپیدن کرد و پاهام لرزید.
هری به سمتم اومد و با خوشحالی گفت:مگه نگفتی نمیای؟
که مادرش هم اومد و کنارش ایستاد و گفت:آووو هری باید خوشامد گویی کنی نه اینکه غر بزنی.
لبخندی زدم و سلام کردم.جان و النور هم سلام کردن.
هری گفت:مامان این...
مادرش حرفشو قطع کرد و گفت:ایشون آنالیزا هستن درسته؟
من:بله خودم هستم.
مادرش لبخندی خیلی گرم زد و گفت:هری خیلی برام تعریفتو کرده
من:اوه واقعا؟
که هری بحث رو عوض کرد و گفت:آنالیزا نمیخوای معرفی کنی؟
به جان و النور نگاه کردم .معلوم بود که هردوشون دارن از خوشحالی میمیرن!دوباره به سمت هری برگشتم و گفتم:جان بردارم و النور بهترین دوستم و همینطور همراه جان هستن!
النور آروم با پاش به پام زو.هری هم یکم با جان و النور حرف زد.
خواهر هری(جما) هم به سمتمون اومد و گفت:هری معرفی نمیکنی؟
هری:آنالیزا یکی از دوستام هستش
به خواهرش دست دادم و گفتم که از ملاقات باهاش خوشحال شدم.
بعد هم با النور و جان روی صندلی نشستیم.
به محض اینکه تنها شدیم جان گفت:مونتی تو چرا اینطوری میکنی؟!
من:وا مگه چی کردم؟
النور به جای جان گفت:ما داریم از خوشحالی و هیجان ذوق مرگ میشیم.اونوقت تو بیخیالی!این فرصت نصیب هیچکی نمیشه دختر!
خلاصه جان و النور با سلبریتی های حاضر کلی عکس گرفتن و با همشون تونستن گرم بگیرن .اما من فقط بهشون سلام کردم و یه گوشه نشستم.
مادر هری بعد از چند دقیقه وقتی جان و النور گرم حرف زدن بودن و داشتن سلفی میگرفتن، اومد کنارم نشست.
بعد هم گفت:دخترم!
من:بله؟
یه چیزی هست که طبق توصیفات هری واقعا خاصت کرده یه خصوصیتی داری که قابل توصیف نیست.
لبخندی زدم و گلتم:این نظر لطف شما رو میرسونه شایده به خاطر موهای قرمزم باشه!
_نه نه تو واقعا خوشگلی ولی یه حس خاص تو وجودت موج میزنه!

story of my lifeWhere stories live. Discover now