part14

310 31 2
                                    

Part14:
وقتی مادرم داشت چمدوناشو چک میکرد.روی کاناپه دراز کشیده بودم و با گوشیم ور میرفتم.به این فکر افتادم که ببینم زخم دستم چه جوری شده!با دیدنش حالم بد و رنگم زرد شد.
روی دستم که به نظر میومد با تیغ بریده شده حکاکی شده بود:(Die)این دیگه یعنی چی؟ دستم خیلی افتضاح شده بود.
مادرم وقتی دید با دهان باز به زخمم خیره شدم گفت:دخترم چیزی شده؟
سریع باند رو دور دستم پیچیدم و گفتم:اوه نه،فقط چرا این شکلی شده؟
-بذار ببینم.
دستمو کشیدم و گفتم:نمیخواد دیگه ولش میکنم تا زودتر خوب شه!
با صدای جان چشمامو باز کردم.رو کاناپه خوابم برده بود.جدیدا خیلی زیاد میخوابم ولی فکر کنم از روی ناراحتی شدید باشه!:-( جان کنارم نشسته بود و می گفت:مونتی کوچولو میخوای خونه بمونی یا با من میای تا فرودگاه مامان و بابا رو همراهی کنیم؟
سریع از جام پریدم و گفتم:مگه میشه مامان و بابای گلمو همراهی نکنم؟ جان اخم کرد و گفت:خود شیرین
وانمود کردم که نشنیدم و گفتم:چیزی گفتی؟
-اوه نه فقط زودتر پاشو برو آماده شو که دیر کردیم
با سر تایید کردم و به طبقه ی بالا رفتم.خوب میدونستم به خاطر ترسه که دارم میرم فرودگاه وگرنه اصلا حوصله ی بیرون رفتن رو نداشتم.کاپشن مخملی سیاهم رو مثل همیشه پوشیدم و موهامو دم اسبی بستم.جان به طبقه ی بالا اومد و بویینگ بویینگ موهامو کشید و گفت:چه خوشگل شدی زودباش بریم!
فکر کنم حتی خودشم نمیدونست چرا اینقدر مهربون شده!
دستمو کشید و به سمت حیاط برد و خودش پشت فرمون نشست.مادر و پدرم به من علامت دادند که جلو بشینم.
همین که سوار شدم گفتم:شماها که نمی خواین بذارین جان رانندگی کنه،ها؟
و الکی خودمو به غش زدم.جان زد تو سرم و گفت:اصلا تو پیاده شو ببینم لازم نکرده بیای!
مادر و پدرم خندیدند.وقتی خنده شون تموم شده بود که ماشین به راه افتاده بود.

story of my lifeOnde histórias criam vida. Descubra agora