part 94

114 21 5
                                    

Part94:
با تابش نور خورشید به صورتم، چشمامو باز کردم.از روی تختم بلند شدم.ساعت 7:30 بود.مطمئن شدم ک هنوز وقت برای حاضر شدن دارم.
یونیفرم مدرسه ام رو با هر سختی ک شده از تو کمد بیرون کشیدم و پوشیدمش.موهام تا روی شونه هام میومد در نتیجه نیازی به بستنش نداشتم.
دلم برای موهام تنگ شده بود اما بعد از ،از دست دادن پدر و مادرم، چیزی برای از دست دادن نداشتم.
کفشای نویی رو ک پدرم برای کریسمس برام خریده بود و من غر زدم که رنگشو دوست ندارم رو از زیر تخت بیرون کشیدم.جعبه اش خاکی شده بود.در جعبه رو باز کردم.
به کفشای زرد رنگ رو به روم خیره شدم. آهی کشیدم و اشکی رو که بی اختیار از چشمام چکیده بود رو از روی گونه ام پاک کردم و زیر لب زمزمه کردم: بابا، اگه الان اینجا بودی بهت میگفتم که چقدر این کفشا با تیشرتی که النور برام خرید ست شده و دوستشون دارم.
کفشا رو پام کردم.با دیدن خودم تو آینه پوزخندی زدم و گفتم : تاوقتی چیزی رو از دست ندی نمی فهمی چقدر دوستش دهری و بهش احتیاج داری مگه نه؟آنالیزا واقعا برات متاسفم.
با شنیدن صدای بسته شدن در ورودی به خودم اومدم.کوله پشتی ام رو انداختم و کل پله ها رو دوتا دوتا پریدم و خدا بهم رحم کرد وگرنه با مخ میخوردم زمین. بیوتی با پتویی ک دورش پیچیده بود متعجب با صدای گرفته اش گفت:کجا؟
چشمکی بهش زدم و گفتم:مدرسه
و منتظر جوابش نموندم و از در بیرون دویدم.
چند دقیقه دویدم تا به جان رسیدم و نفس نفس زنان داد زدم:جان! صبر کن!
جان با دیدن من سرجاش خشکش زد و گفت:تو...تو...
لبخندی تحویلش دادم و گفتم:الان خانوم رابینسون کله مو میکنه فعلا
و به سمت مدرسه مون به دویدن ادامه دادم.
خانوم رابینسون با دیدن من لبخند روی لبش ماسید و گفت: تو... تو... اینجا چیکار میکنی؟
گفتم:سلام خانوم رابینسون. دانش آموزان توی مدرسه چیکار میکنن؟
قیافه اش از قبل جدی تر شد و گفت: اولا چرا با کفش اومدی ؟ مگه چکمه نداری دختر؟کفشات خیس میشن و سرما میخوری! دوما...
بعد از کمی مکث صداش آروم شد و ادامه داد:تسلیت میگم!
به زور لبخندی برای تشکر زدم و از در وارد مدرسه شدم...

story of my lifeWhere stories live. Discover now