An unexpected Event!

144 25 56
                                    

د.ا.ن سوم شخص

زین توی اتاق روی تخت نشسته بود تا این که بعد از چند دقیقه لیام اومد با یه کیسه یخ...

هیچی نگفت و نشست کنار زین و صورتش رو با دستش چرخوند سمت خودش و یخ رو گذاشت روش...

زین خودش یخ رو نگه داشت و لیام همینجوری نگاش کرد و گفت:

_فکر میکردم گفتی با خانواده ات هیچ مشکلی نداری...

زین نفسشو داد بیرون و یخ رو از رو صورتش برداشت و گفت:

_مشکلی ندارم... تا... وقتی که جوری که اونا بخوان رفتار کنم مشکلی نداریم...

لیام ابروش رو داد بالا و گفت:

_میدونم... خانواده ات رو دوست داری...
ولی فکر نمی‌کنم  اونا دوست داشته باشن...

زین با اخم گفت:

_ما فقط یه دعوا کردیم... خانواده ها دعوا میکنن... معنیش این نیست که همو دوست ندارن...
تو این چیزا رو درک نمیکنی...

لیام یکم مکث کرد و گفت:

_حق با تو... شاید چون خانواده ندارم خیلی چیزا رو درک نکنم... ولی....این که برای این که اونا دوستت داشته باشن مجبور باشی خود واقعیت رو پنهون کنی... دوست داشتن نیست...
اونا فقط این ورژن قلابی که از خودت نشون میدی رو دوست دارن...

زین مکث کرد چشماش رو بست و نفسشو داد بیرون و بعد لیام رو نگاه کرد و گفت:

_باورم نمیشه همه چی خراب شد... کل فایده دور زندگی کردن ازشون این بود که من فقط چند روزی که اونا اینجان تظاهر میکنم همون پسریم که اونا میخوان و اونا بهم افتخار میکنن... و میرن و دیگه کاری به کارم ندارن... با این اتفاق ها که امشب افتاد همه چی خراب شد...

لیام دستش رو گذاشت رو شونه زین و گفت:

_هی... میدونم از نظرت من یه آدم عوضی ام ولی اینو از من داشته باشه...
هیچ وقت به خاطر چیزی که هستی احساس بدی نداشته باش...

_خانواده ام از چیزی که هستم متنفرن...

_کی اهمیت میده.... گور باباشون...
من...از زین واقعی که همش حالمو میگیره خیلی بیشتر خوشم میاد تا این کسی که امشب جلوی خانواده ات سعی داشتی باشی...

زین به لیام نگاه کرد...
جمله ای که گفت.... خیلی به نظرش قشنگ بود...
ناخداگاه وقتی به صورتش نگاه می‌کرد... نگاهش میرفت سمت لباش...

زین آنقدر طولانی به لیام ذل زد که لیام تعجب کرد و گفت :

_وات؟!! چرا اینجوری نگام میکنی...

زین همینجوری به ذل زدن بهش ادامه داد و گفت :

_فکر میکنم... تو هم بالاخره داری تغییر میکنی...

HELP Me!!!! Where stories live. Discover now