د.ا.ن سوم شخص
َزین امروز مدرسه نیومده بود تا کاراش برای ماموریت بعد ازظهرشون رو انجام بده...
بعد از مدرسه لیام قرار بود بره خونه زین...
داشتن با پسرا تا دم ماشینش میرفتن...
_نایل:نمیدونم چرا حس خوبی نسبت به این کار ندارم...
_هری:منم همینطور...
_نایل:جدی؟! آخه میدونی با چیزای که فهمیدم میدونیم کانستر حسابی روی زنش حساسه و کلی حواسش به اون کلینیک هست...
حس میکنم هیچ راهی نداره که بریم داخل و اطلاعت بگیرین و بیاین بیرون و اون نفهمه..._هری:ها منظور تو این بود... من منظورم از این که حس خوبی نداریم این بود که دوست داشتم که توی این ماموریت باشم... خیلی باحال و هیجان انگیزه...
نایل با نا امیدی به هری نگاه کرد و چشماش رو چرخوند...
و شان خندید و گفت :
_نگران نباش...اتفاقی نمیفته... زین فکر همه جاش رو کرده...
_نایل:به هر حال مواظب خودت باش لیام...
لیام رفت سمت ماشینش و درو باز کرد ولی قبل ای که بشینه با حالت مسخره بغض کرد و گفت:
_ممکن... این.... آخرین باری باشه که همو میبینیم... فقط... میخواستم بهتون بگم... شما پسرا.... بدترین اتفاقی بودید که برام افتاد...بنابراین فاک یووو آل...
پسرا خندیدن و نایل همینجوری که میخندید گفت:
_شات د فاک آپ... راجب این موضوع شوخی نکن...
لیام چشمک زد و گفت:
_تو جهنم میبینمتون....
و بعد نشست تو ماشین...
همون موقع یهویی بث اومد و به پسرا گفت:
_هی... برید کنار...
و بعد پسرا رفتن کنار و بث یهویی قبل این که لیام راه بیفته سوار ماشین شد...
لیام با تعجب نگاش کرد...
و بث گفت:_وات؟!
_تو ماشین من چه غلطی میکنی...؟!
_بث:مگه زین بهت نگفت؟!
_نه... چی رو؟!
_زین گفت با تو بیام خونه اش که برای ویدیویی که میخواین بسازید گریمتون کنم...
_ویدیو؟؟
_آره...
لیام چشماش رو چرخوند و گفت:
_فاک... نمیتونستی یه تاکسی بگیری بری؟!
_مگه تو نمیری اونجا؟؟
_چرا ولی اصلا دلم نمیخواد تا اونجا تحملت کنم..
بث با چشمای ریز و با اخم نگاش کرد و گفت:
KAMU SEDANG MEMBACA
HELP Me!!!!
Fiksi PenggemarWe do this... together.. We lie... We play our part... We fight We kill... To protect eachother cause eachother all we have... ما این کارو باهم انجام دادیم... ما دروغ گفتیم... نقشمون رو بازی کردیم.. جنگیدم... ما آدم کشتیم... تا از همدیگه محافظت کنی...