Pub !

113 27 87
                                    

د.ا.ن سوم شخص

ساعت 7ونیم بود...
هری و لویی و لیام و نایل  توی حیاط مدرسه نشسته بودن..

زین که تازه رسیده بود رفت سمتشون و بعد از سلام کردن گفت:

_پس شان کجاست؟؟

_نایل: تا صبح از هیجان این که بالاخره میتونه یه ضربه به کانستر بزنه خوابش نبرد... و بلافاصله بلند شد تا با مامان و باباش بره کلانتری...

زین چشماشو چرخوند و گفت :

_لعنتی... بهش گفتم نباید حرکت عجولانه ای انجام بدیم....

نایل شونه هاش رو انداخت بالا و گفت:

_منم بهش گفتم... ولی خب گوش نکرد... می‌گفت این حس درستی بهش میده و میخواد انجامش بده...

زین به لیام نگاه کرد که هنوز از چهره اش مشخص بود که خیلی عصبی...

و بعد به لویی و هری که داشتن چرت میزدن نگاه کرد و خندید و گفت:

_شما دوتا چرا این شکلی اید؟؟؟

_لویی:واقعا سوال پرسیدن داره...؟؟! دیشب کلا دو ساعت تونستیم بخوابیم...

زین خندید و اومد یه چیزی بگه که همون موقع از دور دنیل رو دید لبخندش از بین رفت و بعد همینجوری که به دنیل نگاه می‌کرد گفت:

_من.... باید برم گایز... میبینمتون...

و بعد خیلی سریع دوید سمت دنیل...

لیام و بقیه پسرا برگشتن نگاش کردن و وقتی دیدن دوید سمت دنیل هری با حسرت  گفت:

_هی.... کاش منم یه دوست پسر داشتم اینجوری میدویدم سمتش...

اونا از دور داشتن دنیل و زین رو میدیدن که داشتن باهم حرف میزدن...و فقط از اون زاویه چهره دنیل رو میدیدن....

لیام که داشت نگاشون می‌کرد یه لبخند کوچیکی زد و گفت:

_دعواشون شده...

_نایل :تو از کجا میدونی...

_لیام:مشخصه... دنیل عصبی...

لویی به دنیل نگاه کرد و بعد به لیام نگاه کرد و گفت:

_تو چرا از این موضوع خوشحالی حالا؟!

‌لیام شونه هاشو انداخت بالا و گفت:

_از دنیل خوشم نمیاد..... زین... میتونه خیلی بهتر از اون رو گیر بیاره...

_نایل:هر چی... تو آخرین نفری که حق داری راجب زندگی شخصیش نظر بدی...

هری و لویی و حتی خود لیام هم از این حرف نایل و لحن جدیش تعجب کردن...اون هیچ وقت با لیام اینجوری حرف آنقدر جدی و عصبی حرف نمیزنه...
ولی چیزی نگفتن...

____________

زین رفت سمت دنیل و وقتی یکم مونده بود برسه بهش صداش زد تا وایسته...دنیل برگشت و زین رو نگاه کرد...
و صورتش قشنگ مشخص بود که ناراحت و طلبکاره....و خب زین خوب میدونست که نمیتونه سرزنشش کنه...
زین رسید بهش و چون دویده بود یکم نفس نفس میزد و همونجوری به دنیل نگاه کرد و گفت:

HELP Me!!!! Место, где живут истории. Откройте их для себя