Fucked up Night...!

139 39 42
                                    

د.ا.ن سوم شخص

ساعت 7 صبح بود...
گوشی لویی شروع کرد به زنگ خوردن...
و بعد از چند ثانیه صداش لویی رو از خواب بیدار کرد...

چند بار پلک زد ولی هنوز گیج خواب بود...
دستش که زیر سر هری بود خواب رفته بود..
آروم دستش رو از زیر سر هری کشید بیرون...
و بلند شد نشست گوشیش رو از جیبش در آورد....
هنوز کامل از خواب بیدار نشده بود...و با چشم بسته گوشی رو جواب داد و با صدای گرفته گفت:

_بله...؟!

نایل که اون طرف خط بود با هیجان بلافاصله گفت:

_لیام به هوش اومد...!!!!!!!!

چشماش سریع باز شد و خواب از سرش کاملا پرید...!!!
ناخداگاه از هیجان بلند شد وایستاد و گفت:

_چی... ؟؟؟ اون به هوش اومده...؟!!!

نایل که از هیجان نمیتونست درست حرف بزنه بریده بریده گفت:

_آرهههه...هنوز ندیدمش.. اما... اون به هوش اومده...!!!! فقط...سریع... بیا اینجا...!!

لویی ناخداگاه شروع کرد به لبخند زدن  و از هیجان نفسشو عمیق میداد بیرون...
و برای چندثانیه مکث کرد و چند تا نفس عمیق کشید و همینجوری که گوشی دستش بود می‌خندید و از شوق توی چشماش اشک جمع شده بود....!!

نفسشو عمیق داد بیرون و گوشی رو دوباره گذاشت کنار گوشش و گفت :

_هم... همین... الان راه میفتیم... هری.. هم بامنه...!!

_اوکی... میبینمت...!

و گوشی رو قطع کرد...

همینجوری که حسابی ذوق زده و شوکه بود دست کشید روی پیشونیش و لبخند میزد....

دلش می‌خواست از خوشحالی فریاد بزنه....!!

چشماش که توش از ذوق اشک جمع شده بود رو فشار داد...
و دست کشید رو صورتش و نفسشو عمیق داد بیرون تا هیجانش رو کنترل کنه...!!

دولا شد روی زانو هاش تا هری رو بیدار کنه...

آروم دستش رو گذاشت رو شونه هری و تکونش داد و صداش زد :

_هعی... هری...!! بیدار شو....!!!

هری چند بار نامفهوم غر زد و تکون خورد... ولی چشماش رو باز نکرد... و لبخند مسخره ای رو لباش بود...

لویی دوباره با صدای بلند تر صداش زد :

_هری... کام آن.... بیدار شو... باید بریم...!!!!!!

هری همچنان خواب بود...
و لبخند میزد...

لویی دوباره تکونش داد و گفت:

_کام آن هری... لیام بیدار شده...!!!

هری که مشخص بود هنوز خواب یکم تکون خورد و با غر با چشمای بسته گفت:

HELP Me!!!! Where stories live. Discover now