The Final Option!!!

170 24 87
                                    


به بیاد آوردن اون خاطره براش مثل تجربه کردنش از اول دردناک بود..
خیلی تلاش کرده بود تو این چند وقت تا بهش فکر نکنه...
ولی حالا با فکر این که باید برگرده پیش اونا دوباره باعث یادش بیاد که اون چه جور آدمیه و نمیتونه دوباره برگرده به اون جهنم...

ولی هیچ راهی به ذهنش نمی‌رسید دیگه که بتونه جلوش رو بگیره و وقتی هم نداشت....
و بعد ناامیدانه دوباره زد زیر گریه...
صورتش خیس اشک شده بود و چشماش سرخ شده بود... تقریبا یه ساعت همونجوری اونجا نشسته بود و گریه می کرد...

قیافه اش شکل جنازه ها شده بود...

گوشیش هر دو دقیقه یه بار زنگ میخورد...

شان....
جولی....
نایل...
هری...
لویی...
و در آخری لیام....

جواب هیچ کدوم رو نداد ولی وقتی آخرین نفر اسم لیام رو روی گوشی دید...
با این که میدونست احتمالا پیش بقیه پسراست و اونا مجبورش کردن که زنگ بزنه ولی دلش می‌خواست صداش رو بشنوه و فکر میکردم شاید فقط همین آرومش کنه...
برای همین جواب داد...

با گریه و هق هق گفت:

_بله...

لیام با نگرانی گفت :

_زین؟!! چی شد؟؟؟ چطور پیش رفت؟!!

زین هیچی نگفت و فقط گریه میکرد و آنقدر از ته دل بود که نمیتونست صداش رو کنترل کنه... و تمام چیزی که لیام میشنید صدای هق هق و نفس های بریده بریده زین بود...

_لیام :زین....چی شده؟!؟ چرا داری گریه میکنی؟!!. باهام حرف بزن...

زین... بین زار زدنش گفت:

_ج.... جو....جواب....نداد....با...باید.... برم....

لیام که حسابی بهم ریخته بود از گریه های زین فقط زیر لب  گفت:

_شت...!!!

زین همینجوری که نشسته بود رو تخت و گوشی دستش بود محکم چشماش رو روی هم فشار میداد و از ته دل زار میزد و اشک می‌ریخت...

و با گریه گفت:

_من..نمیخوام.......ب....بر...برگردم...پ..پی...پیش....اون...
لیام...نمیتونم....تر...ترجيح ميدم بمیرم..ولی این اتفاق نیفته...

_هی زین آروم باش... به من گوش کن... نمیزارم... نمیزارم این اتفاق بیفته... اوکی؟؟؟ جلوش رو میگیرم...

_ا... آخه چطوری... فایده نداره... ه... هیچی نظرش رو عوض نمیکنه...

_برام مهم نیست... من جلوش رو میگیرم...یه راهی پیدا میکنن... تو فقط گریه نکن... لطفا...

زین ولی هنوز به گریه کردن ادامه می‌داد...

و لیام دیگه نتونست طاقت بیاره و گفت:

_من... الان میام پیشت....

زین بلافاصله با گریه گفت:

_نه... لطفا... من... بهشون گفتم... د... دیگه با... تو... در ارتباط.... نیستم... نباید بیای اینجا....

HELP Me!!!! Donde viven las historias. Descúbrelo ahora