Family Issues

116 26 52
                                    

د.ا.ن لیام

زین درو باز کرد و بلافاصله رفت تو اتاق... و من رفتم نشستم رو مبل جلوی تلویزیون... و روشنش کردم و صداش رو خیلییی زیاد کردم...

چند ثانیه بعد مامان و بابای زین اومدن داخل...

من رومو برگردوندم... و خودم رو مشغول دیدن تلویزیون نشون دادم...

مامانش با ذوق اومد داخل و گفت:

_سورپرایز....!!! پسر خوشتیپ من کجاست....؟!

همون موقع من که حتی نگاهمو رو از تلویزیون نگرفته بودم بدون این که برگردم سمتشون گفتم:

_توی اتاقشه....الان میاد...

نمیتونستم ببینمشون ولی شرط میبندم داشتن با تعجب نگام میکردن...

بلند شدم و تلویزیون رو خاموش کردم و  برگشتم سمتشون... آره حق با من بود حسابی هنگ کرده بود و الان که تیپ و قیافه ام رو هم دیدم مثل این که بیشتر هنگ کردن...

خیلی بی اهمیت البته با لحن همیشگیم گفتم:

_شما باید... پدر و مادر زین باشید؟!

بابای زین با صورت پر از سوال گفت:

_بله... و شما؟!

دستم رو دراز کردم که باهاش دست بدم... و اون اول چند ثانیه به دستم که پر تتو بود خیره شد و بعد دستش رو با اکراه آورد جلو و بهم دست داد...
و گفتم:

_من لیام... لیام پین... هم اتاقی زین...

_هم اتاقی؟؟؟!! زین هم اتاقی داره مگه؟!

_اره...من دنبال یه جا برای موندن میگشتم... زین گفت میتونم اینجا بمونم...

مامانش که سعی کرد دوستانه رفتار کنه با این که مشخص بود سر وضعم ... تتو هام... و زخم روی صورتم و از اون بدتر پیرهن خونین که تازه متوجه اش شده بودم ... اینکارو براش واقعا سخت کرده بود...

_شما...هم دانشگاهیش هستی...؟!

تعجب کردم ولی یادم اومد که زین بهم گفته بود که به مامان و باباش گفته دانشگاه میره واسه همین سرم رو به نشونه آره تکون دادم...

همون موقع زین اومد بیرون...
یه بلوز اسین بلند سورمه ای پوشیده بود...
موهاش رو ریخته بود تو صورتش...
و کاملا شکل بچه مثبت ها شده بود....
و نمیتونستم انکار کنم که خیلیییی کیوت بود...

با این که من میتونستم استرس رو بفهمم ولی  خودش رو یکم آروم کرده بود و با هیجان اومد بیرون و مامان و باباش رو بغل کرد و لبخند زد و گفت:

_کی اومدید؟! چرا خبر ندادید....؟!

مامانش با ذوق و هیجان گفت:

_می‌خواستیم سورپرایزت کنیم...

زین لبخند زد و گفت:

_چه سورپرایز خوبی... به چه مناسبت حالا؟!

HELP Me!!!! Where stories live. Discover now