Two Different Modes

104 23 58
                                    

لیام اومد داخل نشست...
پسرا هر کدوم روی یه مبل نشسته بودن و به شکل عجیبی ساکت بودن و یه لیام ذل زده بودن و هر وقت لیام به هر کدومشون نگاه می‌کرد نگاهشون رو میدزدیدن...

چند دقیقه بعد زین اومد داخل و رفت سمت بار و برای خودش ویسکی ریخت...

زین هیچ وقت ویسکی نمیخوره چون از طمعش بوش و سوزش و همه چیش بد میاد... ولی الان...
فقط میخواست مست بشه.....تا شاید این حس مزخرفی که حتی نمیتونست توصیفش کنه از بین بره...

هری برای این که این سکوت تابلو رو بشکنه و یکم جو رو طبیعی کنه گفت :

_خب... شان حالا که خانوداه  زین رفتن دوباره قراره برگردی اینجا یا میخوای خونه همون دوست کاراگاهت بمونی یا برمیگردی پیش خانواده ات؟!؟

شان یکم مکث کرد و گفت:

_خب....اگه زین مشکلی نداشته باشه دوست دارم برگردم اینجا....

زین که به یه نقطه خیره بود و تو فکر بود و صورتش حسابی ناراحت بود و میتونستی بغض رو تو چشماش ببینی...  داشت ویسکیش رو می‌خورد با شنیدن اسمش سرشو تکون داد و از تو فکر اومد بیرون و گفت:

_آره... البته.... میتونی تا هر وقت بخوای اینجا بمونی...

شان لبخند زد و گفت :

_تنکس من.... پس فکر کنم امشب همینجا بمونم و بگم زک وسیله هام رو برام بفرسته....

زین هیچی نگفت و سرشو تکون داد و دوباره رفت تو فکر...

لیام بلند شد و گفت:

_خب فکر کنم بهتره ما بریم...

نایل سرشو تکون داد و گفت:

_منم برسون...

لیام سرشو به نشونه باشه تکون داد و شان بلافاصه گفت:

_امشب پیشم نمیمونی؟؟!!

نایل یکم مکث کرد و من من کرد:

_م... من.... ا.... آخه... میدونی...

شان با حالت مظلومانه دست نایل رو گرفت و گفت :

_پلییییز....!!!!!

نایل که نمیتونست در برابر این نگاه شان مقاومت کنه گفت:

_شاید زین اوکی نباشه خب....

زین سرشو چرخوند و گفت:

_مشکلی نداره مرد میتونی بمونی...

نایل به لیام یه نگاهی کرد و بعد به شان.... و نمیدونست باید چیکار کنه... چیزی که زین و لیام نمیدونستن این بود که شان و لویی و هری و نایل مثل رفیق های واقعی پایگوش وایستاده بودن و تمام حرفاشون رو شنیده بودن... برای همین نمیخواستن لیام و زین رو تنها بزارن...

نایل که نمیدونست چیکار کنه بلند شد و به هری و لویی نگاه کرد و گفت:

_هری... لویی.... میشه یه دقیقه باهاتون حرف بزنم...؟!

HELP Me!!!! Donde viven las historias. Descúbrelo ahora