د.ا.ن لیام
سخت ترین کار دنیا بود برام که از کنارش بلند بشم...!!!!!
برای آخرین بار به صورتش نگاه کنم....!!
قسم میخورم قشنگترین چیزی بود که دیده بود...
دلم میخواست بیدارش کنم...
برای آخرین بار ببوسمش و باهاش خدافظی کنم...
ولی...
انقدر با آرامش خوابیده بود که دوست نداشتم این آرامش رو بهم بزنم....!!!این اصلا عادلانه نبود...!!
کل زندگیم برام مهم نبود چه اتفاقی قراره برام بیفته...
اگه بهم میگفتن فردا قراره بمیری هم نگرانم نمیکرد...
چون زندگی نمیکردم.... فقط ادامه میدادم...
ولی حالا...
حالا که بالاخره... زندگی یه معنی برام پیدا کرده بود...
باید این اتفاق میفتاد...!!برای اولین بار بود که از رفتن پیش کانستر میترسیدم...!!
و خیلی حس مرخرفی بود...آدمایی که زندگی رو دوست دارن و زندگی خوبی دارن... چطوری هر روز اینکارو میکنن؟!
چطوری با ترس از دست دادنش کنار میان؟؟خب...
فکر کنم بالاخره بعد از این همه وقت کانستر به چیزی که میخواد میرسه... این که ترس رو توی صورتم ببینه...!!کاملا مطمئن بودم که چه اتفاقی قراره بیفته...
میتونستم تک تک ریکشناش رو پیش بینی کنم...
و اون روی که من میشناختم...
شاید قبول میکرد که با زین و شان کاری نداشته باشه...
ولی...
من...!!
امکان نداشت...
حتی اگه خود گارسیا هم بهش دستور میداد...
بازم هر جوری شده کار خودش رو میکرد...!!من همیشه با احتمالاتم جلو میرفتم...
منطق صد در صد!!!
اما ...
به خاطر زین...!!!
یه بخشی از وجودم میگفت شاید این اتفاق نیفتاده...
هیچی قطعی نیست...
شاید کانستر روی مود خوبی باشه...!!!
و همه چی به ایده آل ترین شکل ممکن تموم بشه...همینجوری که روی مبل خوابیده بود و من بالا سرش وایستاده بودم و نمیتونستم ازش دل بکنم و برم....
به اون صورت بی نقصش نگاه کردم...
و ناخداگاه لبخند کوچیکی زدم و زیر لب گفتم:_تو لعنتی...بهم امید دادی... چیزی که قسم خورده بودم هیچ وقت نداشته باشم...
وقتی هیچ امیدی به هیچ اتفاقی خوبی نداشته باشی..
هیچ چیزی هم نمیتونه نا امیدت کنه....!!!
همون موقع که هیچ وقت بابام نیومد دنبالم... فهمیدم که هیچ وقت امید نداشته باشم...
و تو...!!
تو خرابش کردی...
و باعث شدی به قولی که به خودمم دادم نتونم عمل کنم...!!!آروم پشت انگشت اشاره ام رو کشیدم روی صورتش..!!
به اون مژه های بلند مشکیش... و موهاش که ریخته بود روی پیشونیش نگاه کردم...!!!و آب دهنم رو که حسابی تلخ شده بود قورت دادم و و همینجوری که نگاش میکردم گفتم:
_خیلی... خوش شانس بودم... که تونستم حتی همین مدت کم هم عاشقت باشم...
YOU ARE READING
HELP Me!!!!
FanfictionWe do this... together.. We lie... We play our part... We fight We kill... To protect eachother cause eachother all we have... ما این کارو باهم انجام دادیم... ما دروغ گفتیم... نقشمون رو بازی کردیم.. جنگیدم... ما آدم کشتیم... تا از همدیگه محافظت کنی...