د.ا.ن سوم شخص
ساعت 11 صبح بود...
روی توی دفترش بود و با چند تا از معاوناش جلسه داشت...
گارسیا بهش یه ماموریت داده بود که باید انجام میداد... برای همین امروز عصر از انگلیس میرفت و حدودا دو هفته ای نبود..
که طولانی ترین زمانی میشه که کنترل تمام تشکیلات به دست شگنر میفته...
برای همین حس خوبی نداشت...
و حسابی بهم ریخته بود...
و داشت با تمام کسایی که بهشون اعتماد داشت که بهش خیانت نمیکنن... حرف میزد و بهشون درباره این که توی تایمی که اون نیست چیکار بکنن و چیکار نکنن میگفت...
و چند نفر هم گذاشته بود تا حواسشون به شگنر باشه و هر لحظه بهش گزارش بدن که اون چیکار میکنه...
میدونست شگنر کارش رو بلده... ولی به خاطر اختلاف های که با هم داشتن این نگرانی رو داشت که اون برای زمین زدن روی هم که شده کارا رو بهم بریزه...برای همین حسابی داشت برنامه ریزی میکرد.... گارسیا یهویی همین امروز صبح این ماموریت رو بهش داده بود و گفته بود که حتما تا چند ساعت دیگه بیاد اسپانیا... برای همین زمان زیادی نداشت تا برنامه درست و حسابی بریزه...
و آخرین چیزی که بهش نیاز داشت این بود که منشیش زنگ بزنه و بگه که دو تا کارآگاه بیرون در وایستادن و میخوان باهاش حرف بزنن..!!!گفت راشون بده داخل..
و بعد با اعصاب خوردی گوشی رو گذاشت و معاوناش رو مرخص کرد و نفس عمیق کشید و سعی کرد آروم باشه...
و نشست پشت میزش...چند ثانیه بعد دو تا کارگاه اومدن داخل...
روی لبخند زد و بلند شد... و از همونجا پشت میز بهشون دست داد و سلام کرد...
و بعد بهشون با احترام اشاره کرد که بشینن...و خودش هم نشست رو صندلیش...
یکی از کارآگاه لبخند زد و گفت:
_میدونم مرد پر مشغله ای هستید آقای کانستر... ممنون که با این وجود قبول کردید مارو ببینید...
کانستر با خوش رویی لبخند زد و گفت :
_حرفشم هم نزنید... همیشه خوشحال میشم با مردای قانون صحبت کنم...
یکی از کارآگاه ها با لبخند گفت:
_واقعا؟!! فکر میکردم برای کسایی که تو این شغلن پلیس ترسناک باشه...
روی با خنده ولی در کمال ریلکسی به شوخی گفت:
_نه اون مامور مالیات... اون کابوس ماست...
اون خوب بلد بود چطوری خودش رو دوستانه و قانونمند نشون بده...
کارآگاه ها خندیدن و سرشون رو تکون دادن و یکیشون که به نظر میومد زرنگ تر از اون یکی باشه گفت:
_دارید میرید سفر؟!
روی که خیلی ریلکس روی صندلیش تکیه داده بود سرش رو تکون داد و با لبخند چشماش رو چرخوند و گفت:
YOU ARE READING
HELP Me!!!!
FanfictionWe do this... together.. We lie... We play our part... We fight We kill... To protect eachother cause eachother all we have... ما این کارو باهم انجام دادیم... ما دروغ گفتیم... نقشمون رو بازی کردیم.. جنگیدم... ما آدم کشتیم... تا از همدیگه محافظت کنی...