پارتی توی خونه ی خودشون نبود...
توی یه کلاب گرفته بود که البته فک کنم کلاب خودشون بود...
تقریبا اکثرا بچه های دبیرستان اونجا بودن...بلافاصله رفتیم سمت بار...
هر کدوم یه نوشیدنی برداشتم...هری داشت با یکی از بچه های دبیرستان حرف میزد...
لویی هم مشغول خندیدن و لاس زدن با بارتندر بود...بعد از این که اولین لیوانم رو تموم کردم هری اومد یه لیوان دیگه برام بگیره که برگشتم و به بارتندر گفتم یه بطری شامپاین بده...
هری با تعجب نگام کرد...
بدون. این که نگاش کنم بطری و گرفتم و گفتم :_امشب جامون عوض میشه تو باید منو بعد از مست کردن برگردونی خونه....
هری هیچی نگفت و بعد یه لبخندی زد و دستش رو انداخت دور گردنم و گفت :
_باهم مست میکنیم رفیق...
نگران اونم نباش بالاخره یکی پیدا میشه که برسونتمون خونه....خندیدم و یه قلوپ با بطری خوردم..
و همون موقع لیام رو دیدم که از ماشینش پیاده شد با....
هولی فاک نکنه هنوز هیچی نشده مست شدم....
به چشمام اعتماد نکردم با دست چند تا ضربه زدم به هری و گفتم:
_اون... لیامه...
هری برگشت و نگاه کرد و گفت :
_آره..
صبر کن ببینم اون با...._بث...
حرفشو کامل کردم...
_هری: با هم از ماشین پیاده شدن؟!
_آره...
_وات د فاک؟!؟؟
لیام با بث رسیدن به من و. هری...
و ما هنوز هنگ بودیم و مثل احمق ها نگاش میکردیم...َسلام کردم و لیام بغلم کرد و با هری دست داد...
لیام به سرعت یه شات ویسکی رو میز بود برداشت و یه ضرب خورد و بعدش به ما نگاه کرد و به بث اشاره کرد و گفت :
_بث رو که میشناسید؟!
پارتی روز اول خونه اون بود...من و هری سرمون و رو تکون دادیم...
وقتی لیام نزدیک بار شده بود که من و هری به میزش تکیه داده بودیم... آروم دم گوشمون گفت :_طبیعی رفتار کنید احمق ها....
و یهو ما شروع کردیم به لبخند زدن و به نظرم این اصلا طبیعی نبود...
_هری:هی راستی مهمونی عالی بود دمت گرم...
بث خندید و گفت :
_ممنون... نمیخواد دروغ بگی... حواسم بهت بود... فقط مشروب میخوردی...
هری بطری و از من گرفت و یکم ازش خورد و گفت :
YOU ARE READING
HELP Me!!!!
FanfictionWe do this... together.. We lie... We play our part... We fight We kill... To protect eachother cause eachother all we have... ما این کارو باهم انجام دادیم... ما دروغ گفتیم... نقشمون رو بازی کردیم.. جنگیدم... ما آدم کشتیم... تا از همدیگه محافظت کنی...