د.ا.ن سوم شخص
ساعت 7 با ماشین زین از خونه زدن بیرون...
لیام زین رو رسوند دم خونه لویی و رفت سمت لنگرگاه....!!!
از توی آیینه ها حواسش بود که کسی تعقیبش نکنه... وقتی مطمئن شد به مسیر ادامه داد...ساعت 8 و 5 دقیقه رسید اونجا....
قبل از این که از ماشین پیاده بشه چند ثانیه مکث کرد...
استرس داشت...
مطمئن بود شگنر قرار نیست بکشتش برای همین نگران اون نبود...
چیزی که مضطربش میکرد این بود که شگنر مجبورش کنه کاری رو انجام بده که نمیخواد...
یه چیزی توی مایه های درخواست کانستر برای کشتن شان و زین....!!
به این فکر کرد که شاید شگنر میخواد مجبورش کنه سوفی رو بکشه...!!
به هر حال که خیلی وقته دنبال یه فرصته...!!
وقتی بیشتر بهش فکر کرد... بیشتر باعقل جور در میومد که همچین چیزی رو ازش بخواد....!!
برای همین قبل این که از فکر کردن به این ایده وحشت کنه از ماشین پیاده شد...هیچ کس نبود...
انگار یه اسکله شخصی بود... در حالی که میدونست اینجوری نیست...!!
همینجوری که توی اون تاریکی که با نور زرد چراغ های اسکله روشن شده بود راه میرفت یه سیگار روشن کرد...!!
هیچ کس اون اطراف نبود....
نمیدونست کجا باید بره...همونجا وایستاد و به میله ها تکیه داد و به آب ذل زد...
تا خود شگنر بیاد سراغش...!!چند دقیقه بعد همینجوری که یه پوک به سیگارش میزد صدای شگنر رو شنید که گفت:
_8 دقیقه دیر کردی...!!!
سیگارش رو با خونسردی انداخت تو آب و برگشت نگاش کرد....
خب مثل این که کت و شلوار و بارونی استایل همیشگیش بود...!!
و خب... صورتش هم مثل همیشه جدی و ترسناک بود...!!به محض این که به چشماش که هیچ حس انسانیتی توش پیدا نمیکردی نگاه کرد یهو همه وجودش دوباره این سوال رو فریاد زد چرا باید آدم بی رحمی مثل اون که به هیچ کس اهمیت نمیده نجاتش بده...؟!!
و برای همین بدون هیچ مقدمه ای گفت:
_چرا نجاتم دادی...!؟!
شگنر با طعنه با صورتی که حسابی جدی بود گفت :
_چون هنوز مدارکی که علیه کانستر داری به دستم نرسیده بود...!!
لیام مکث کرد... فکر نمیکرد دلیلش این باشه هر چند که خود شگنر قبلا تهدیدش کرده بود.
ولی به طرز باور نکردنی خونسرد بود و پوزخندی زد و گفت:
_واقعا که فکر نکردی من چیزی علیه اش دارم؟!!!
شگنر هیچی نگفت و با صورت خشمگینش نگاش کرد...
لیام که همون یه ذره اضطرابی هم که قبل داشت کاملا از بین رفته بود یا حداقل اینجوری وانمود میکرد...
همینجوری که میخندید دست کشید توی موهاش و چند قدم به سمت شگنر و دوتا از آدماش که پشت سرش وایستاده بودن رفت و گفت:
YOU ARE READING
HELP Me!!!!
FanfictionWe do this... together.. We lie... We play our part... We fight We kill... To protect eachother cause eachother all we have... ما این کارو باهم انجام دادیم... ما دروغ گفتیم... نقشمون رو بازی کردیم.. جنگیدم... ما آدم کشتیم... تا از همدیگه محافظت کنی...