Confession

92 25 57
                                    

د.ا.ن لیام

دنیا دور سرم میچرخید...
آنقدر خورده بودم که خودم هم میتونستم بوی تند الکل رو با هر نفس کشیدنم حس کنم...

با شیشه مشروب نیمه پری که توی دستم که داشت ازش خون می‌چکید بود زدم به در...

نمیدونستم ساعت چنده...
سرمو بالا بردم و به آسمون نگاه کردم...
خب... شبه!!!
کی شب شد؟!

چندثانیه بعد هیلی درو باز کرد...

از سر و وضعش مشخص بود که خواب نبوده...

پس حتما خیلی دیر وقت نیست...

از دیدنم اونجوری خونی و مست و بهم ریخته تعجب نکرد...!!
فاک... چقدر اوضام خرابه که براش عادی شده اینجوری ببنتم...

با چشمای که به زور باز نگه اشون داشتم نگاش کردم...
و آروم با صدای گرفته و بم و لحن خسته مستی گفتم:

_یه... روز بد داشتم...!!!
خ.... خیلیییی بد...
د... دلم می‌خواست همه چی رو نابود کنم...!!
مشروب خوردم... زیاد..!!!
مست شدم.... با چند نفر دعوا کردم...
زنگ زدن پلیس...فرار کردم...
ب... با یه تیر چراغ تصادف کردم...
و... الان اینجام...!!!
گفته بودی هر وقت همچین.... حسی داشتم... بیام سراغت...!!!

هیلی چشماش رو چرخوند و گفت:

_قبل از انجام این کارا ...!!!!

بنفهمیدندچی گفت به چارچوب در تکیه دادم تا خودمو رو پام نگه دارم و به پیشونیم چین دادم و با چشمای نیمه بسته گفتم:

_وات؟!؟

_باید قبل از انجام اینکارا  میومدی سراغم...

هیچی نگفتم و همینجوری که به چارچوب در تکیه داده بودم چشمام رو بستم...
حتی با وجود این که چشمام رو بسته بودم ولی همه چی میچرخید...
انگار توی چرخ و فلک کوفتی بودم...!!!

توی همون حال گفتم:

_خب....رام نمیدی داخل؟! مگه سوگند پزشکی و این مزخرفات نخوردی...؟؟؟

هیلی که خیلی جدی بود با نگاه تیز و لحن خشک درو کامل باز کرد و گوشه وایستاد که خب نماد جهانی برای راه دادن یکی به خونه اته...
پس رفتم داخل...
و اولین مبلی که دیدم خودم رو روش پرت کردم...

چشمام رو بستم...
خوابم نمی اومد...
میدونستم از سرم و دهن و  بینی و دستم داره خون میره...
ولی جز گرماش روی پوستم هیچی دیگه رو حس نمیکردم...
حتی دردش رو...!!!
نمیدونم اثر مشروب بود یا این که دیگه کم کم دارم نسبت به درد بی حس میشم...

هیلی اومد نزدیکم و داشت زخمام رو نگاه می‌کرد و بعد نفسشو با کلافگی از دست کارام داد بیرون و رفت سمت آشپزخونه اش و همینجوری که میرفت گفت:

_چیزی برای نوشیدن میخوای؟!

با همون صدای و چشمای بسته دستمو آوردم بالا و گفتم:

HELP Me!!!! Where stories live. Discover now