I Love You....!!!

186 30 63
                                    

د.ا.ن سوم شخص

لیام قبل از این که بره سمت خونه زین تصمیم گرفت چند تا شات توی یکی از بار های توی مسیر بخوره...
نایل بهش پیام داده بود که قرار شده همه پسرا با هم برن...
برای همین یکم دیر تر میرن تا شان بتونه خانواده اش رو بپیچونه...برای همین اونم عجله ای نداشت...!!!

دم بار نگه داشت و پیاده شد رفت داخل چند تا شات ویسکی قوی سفارش داد....
و اولی رو یه ضرب رفت بالا...

نمیتونست اینکارو بکنه....!!!
حالا که انقدر بهش نزدیک شده بود...
کاملا قانع شده بود که نمیتونه اینکارو بکنه...
نمیتونه زین رو از خودش دور کنه...!!!
به تمام اتفاق های که از امروز صبح که تصمیم گرفته بود هر جوری شده مدارک رو به دست بابای زین برسونه... افتاده بود فکر کرد...
و حس می‌کرد همش یه پیغام واسش بوده که بهش بفهمونه نمیتونه اینکارو بکنه...
نه فقط برای زین...
به خاطر خودش...
نمیخواست تبدیل بشه به هری...
که اینجوری داشت به خاطر نداشتن کسی که دوسش داره عذاب می‌کشید...
نمیخواست تبدیل بشه به سوفی که خودش باعث آسیب رسیدن به عشقش شده بود و حالا همه زندگیش رو از اون لحظه عذاب وجدان داشت.... و میخواست با انتقام و باور این که تنها کسایی که توی مرگ دوست پسرش مقصرن کانستر وکمپانی ... خودش رو یکم آروم کنه...
در حالی که توی اعماق وجودش میدونست که اگه به حرفای مت توجه بیشتری می‌کرد شاید این اتفاق نمی افتاد....
نمیتونست...
اینکارو بکنه...
هر چند که میدونست تنها راه محافظت از زین همینه...
ولی نمیتونست...
چون عاشق شده بود...
و اینو با همه وجودش حس می‌کرد...!!!
و از یه سمت دیگه به خودش میگفت اگه عاشقه باید اینکارو بکنه... تا ازش محافظت کنه...
ولی... هیچ جوره نمیتونست قبول کنه که چطوری مرگ از فرستادن زین پیش اون بابای روانیش بهتره..؟!

همه این افکار روحش رو داشتن عذاب میدادن...
و شات های پشت سر هم ویسکی  و سیگار های بدون فاصله بهترش نمی‌کرد...
بعد از تقریبا 6 تا شات...
و نصف پاکت سیگار....
توی نیم ساعت...
که توی ذهن لیامی که دائم درگیر بود چند ساعت گذشت...
و یکمی مست شده بود...
دیگه تصمیمش رو گرفت...
یه تصمیم احمقانه...
یا شایدم تصمیمی که باید خیلی وقت پیش می‌گرفت...
خودش رو تسلیم کرد..
و رفت تا کاری رو که خیلی وقته میدونه باید بکنه...
رو انجام بده...
از رو صندلی بار بلند شد در حالی که یکم سرش گیج میرفت...
و می‌فهمید که یه کوچولو مسته...
ولی خوشحال بود چون اگه چند تا شات مشروب لازم بود تا بهش این جرات رو بده تا اینکارو بکنه...
ارزشش رو داشت...

سوار ماشین شد و رانندگی کرد به سمت خونه زین...

چند دقیقه بعد با سر و وضعی که به اندازه اون موقعی که از خونه اومد بیرون مرتب نبود زنگ در خونه زین رو زد...
و بعد از چند ثانیه در باز شد...
و رفت داخل...

HELP Me!!!! Where stories live. Discover now