د.ا.ن زین
چند بار پلک زدم...
هنوز دلم میخواست بخوابم ولی... از نوری که توی صورتم بود فهمیدم صبح شده....
چشمام رو محکم با انگشتام فشار دادم و از جام بلند شدم...
بعد از چند ثانیه که به خودم اومدم...
و دیشب یادم اومد...
دیدم لیام کنارم نیست...!!!گوشیم رو از روی میز برداشتم و دیدم ساعت 7 صبح...!!!
شلوارم رو پوشیدم و رفتم همینجوری که خمیازه میکشیدم و هنوز گیج خواب بودم چند بار لیام رو صدا زدم...!!
فکر نمیکردم همینجوری گذاشته باشه رفته باشه...!!!!!وقتی مطمئن شدم توی خونه نیست...
رفتم یه دوش گرفتم...
و فقط داشتم به دیشب فکر میکردم...
توی آیینه تموم کبودی های رو گردنم رو دیدم...
و ناخداگاه با یادآوری دیشب...
همه وجودم گرم میشد....!!!ولی از اونجایی که عادت دارم به خراب کردن هر چیز لذت بخش و خوبی برای خودم...
حس بدی اومد سراغم بابت کاری که دیشب کردم...!!
مثلا قرار بود همه چی تموم بشه... و من دیشب با لیام خوابیدم...!!!
فاک...
از چیزی که فکر میکردم دربرابرش ضعیف ترم...
ولی خب...
برای دفاع از خودم باید بگم...
جوری که دیشب لیام رفتار میکرد خیلی سختش میکرد که مقاومت کنی...!!!آه گور باباش...
نمیزارم دیشب رو این حس عذاب وجدان مسخره خراب کنه...
به هر حال که لیام رفته...!!
مثل این که اینبار سر قولش موند...
و فقط میخواست یه دیشب رو به عنوان شب آخری که توی زندگی هم هستیم داشته باشه...
فاک...!!!
دوست ندارم دیشب شب آخر باشه...!!!!
انقدر دیشب با وجود تمام چیزای تلخی که لیام گفت و تمام چیزای تلخی که من گفتم خوب بود... که باعث شد فقط بیشتر پشیمون بشم از این که بهش گفتم دیگه نمیخوام ببینمش...!!!از حموم اومدم بیرون و لباس پوشیدم...
تعطیلات تموم شده بود و باید میرفتم مدرسه...
ولی یادآوری این که لیام بهم گفت حتی دیگه توی مدرسه هم قرار نیست ببینمش... باعث شد فکر کنم وقتی الان برم اون حتما اونجا نیست...
و همه وجودم دلش میخواست باشه....!!فاااک.... تمومش کن...!!
به جای این که همش به این فکر کنی که چقدر دیشب خوب بوده و دلت میخواد لیام رو ببینی...
به این فکر کن که امروز کانستر برمیگرده...!!!
و اگه نقشه امون رو باور نکنه رسما به فاک رفتیم...!!!خب... خوبه.... فقط به خودم استرس بیشتری دادم:/
نفس عمیق کشیدم...
فکر کردن هیچ چیزی رو حل نمیکنه....
و دیگه هیچ کاری هم از دست من بر نمیاد....
فقط... باید...
برم مدرسه...
و منتظر بشینم تا لیام بهم پیام بده!!!
و امیدوار باشم... که نقشه امون جواب داده باشه...
بعدش میتونم به این فکر کنم که برم به لیام بگم پشیمونم از زری که زدم...
و اگه بهم قول بده دیگه بهم دروغ نمیگه.... میبخشمش...!!
VOCÊ ESTÁ LENDO
HELP Me!!!!
FanficWe do this... together.. We lie... We play our part... We fight We kill... To protect eachother cause eachother all we have... ما این کارو باهم انجام دادیم... ما دروغ گفتیم... نقشمون رو بازی کردیم.. جنگیدم... ما آدم کشتیم... تا از همدیگه محافظت کنی...