د.ا.ن سوم شخص
جولی و رز پسرا رو قانع کردن که از بیمارستان برن...
بودن اونا هیچ کمکی به لیام نمیکرد...
و نایل خیلی واضح گفت که میخواد خودش و زین تنها باشن...!وقتی رفتن سمت پارکینگ...
جولی رو کرد سمت شان و لویی و گفت :_امشب رو بیاین پیش... زمان سختیه... نباید تنها باشید...!!
لویی یکم مکث کرد و گفت :
_من...ترجیح میدم برم... یه نوشیدنی بخورم....
کسی ب... با من میاد؟!هری بلافاصله گفت:
_من میام...!!
و لویی به شان با چهره سوالی نگاه کرد و شان که دلش پیش نایل بود...
و از یه طرفی دوست داشت الان کنارش باشه و از طرف دیگه از رفتارش شوکه بود... به خودش اومد و فهمید اونم الان به یه نوشیدنی نیاز داره...برای همین سرش رو به نشونه آره تکون داد و رفت سمت لویی...
جولی بهشون نگاه کرد و چون میدونست حال همشون الان خرابه...
با تردید گفت:_مطمئنید این ایده خوبیه؟!
لویی سرش رو تکون داد و گفت :
_آره... نگران نباش...! انقدری نمیخورم که نتونم رانندگی کنم...
میدونست الان توی شرایط سختیه... و نمیخواست بهشون فشار بیاره... و سرش رو تکون داد و گفت :
_مراقب باشید...!!
و با رز سوار ماشین شد و رفت...
پسرا هم رفتن سمت ماشین لویی و سوار شدن...
سکوت عمیقی بینشون بود...
هیچ کس نمیدونست چی بگه...
و اصلا به این فکر نمیکرد که چیزی بگه...
هر کدوم انقدر توی افکار خودشون غرق بودن که متوجه سکوت طولانی بینشون نمیشدن...لویی اولین باری رو که باز دید وایستاد....
ماشین رو پارک کرد و همشون پیاده شدن...رفتن داخل بار و روی صندلی های پشت بار نشستن...
و آبجو سفارش دادن...
لویی از توی جیبش یه پاکت سیگار نصفه در آورد و یه سیگار از توش برداشت و گذاشت بین لباش و روشن کرد...
هری نگاش کرد و گفت :
_فک..فکر کردم... دیگه نمیکشی...!
لویی سیگار از رو لبش برداشت و بین انگشتاش گرفت و دودش رو داد بیرون و بدون این که برگرده به هری نگاه کنه گفت:
_خب..الان... بهش نیاز دارم...!!
هری هیچی نگفت و از ابجوش خورد...
بعد از چند لحظه سکوت لویی به شان که حسابی توی فکر بود نیم نگاهی کرد و یکم مکث کرد و گفت :
YOU ARE READING
HELP Me!!!!
FanfictionWe do this... together.. We lie... We play our part... We fight We kill... To protect eachother cause eachother all we have... ما این کارو باهم انجام دادیم... ما دروغ گفتیم... نقشمون رو بازی کردیم.. جنگیدم... ما آدم کشتیم... تا از همدیگه محافظت کنی...