د.ا.ن سوم شخص
ساعت 8 شب بود...
زین توی خونه توی پذیرایی درحالی که یه پتو گرفته بود دورش و داشت توی سکوت آبجو میخورد روی مبل نشسته بود..
و به همه چی فکر میکرد...حس بدی داشتم...
حس مزخرفی که فکر نمیکرد حالا حالا ها دست از سرش برداره...!!
از درون یخ زده بود و هر چی سعی میکرد گرم نمیشد...همچنان چهره لیام جلوی صورتش بود...
نمیتونست بگه یه بخشی از وجودش...
اینبار داشت حس میکرد که همه ی وجودش نمیخواست که اون آخرین باری باشه که لیام رو میبینه و باهاش حرف میزنه....
نمیدونست حتی چرا....؟؟
چطوری میشد توی یه زمان هم از یکی عصبی باشی وهم دلت بخواد توی زندگیت باشه...!!!
شاید نباید همچین تصمیمی رو میگرفت.... شاید باید میبخشیدش...
ولی بخشیدن یه نفر انتخابی نیست...
یه حسه...
بی اختیار میاد سراغت باید حس کنی طرف رو بخشیدی....
ولی اینجوری نبود...
هنوز ازش عصبی بود... و نمیتونست درکش کنه...
ولی همزمان دلش میخواست ببینیدش...
باهاش حرف بزنه...!!!توی همین فکرا بود که زنگ در خونش رو زدن....!!!!
وقتی لیام رو جلوی آیفون دید کاملا هنگ کرد....
ولی بدون این که حتی جواب بده.....سریع درو باز کرد...انگار هر بار که بهش فکر میکرد ناخداگاه دم خونه اش ظاهر میشد....
و این حس خوبی بهش میداد...
که ناخداگاه انقدر حساشون به هم نزدیک بود....!!سعی کرد خودش رو مشتاق نشون نده...
و سرد باشه...درو باز کرد...
و لیام درحالی که بهم ریخته تر از قبل شده بود....جلوی در وایستاده بود...
موهاش ریخته بود توی صورتش...
و چشماش قرمز شده بود....
و لباش سفید...
عین مرده ها شده بود...
چند روزی بود نه غذای درست و حسابی خورده بود و نه حتی درست و حسابی خوابیده بود...با این که خیلی سخت بود وقتی اونجوری میبیندش...باهاش سرد باشه ولی با جدیت پرسید :
_چی میخوای لیام.... ؟!!
_م... میشه.... بیام تو.... ؟!
زین هر چقدر هم سعی داشت با خودش مبارزه کنه... به محض این که لیام با اون چهره و با اون لحن مظلومانه این جمله رو گفت.... نتونست گاردش رو نگه داره...!!!
نه گفتن به اون چهره ای که الان لیام داشت سخت بود...!!!از جلو در رفت کنار...
و لیام اومد داخل....
رفت توی آشپزخونه یه بطری آبجو برای خودش و یکی برای لیام آورد و گرفت سمتش...
لیام بطری آبجو رو از دست زین گرفت... و سرش رو به نشونه تشکر تکون داد...
و بعد زین یکم از بطری خودش خورد همینجوری که با تعجب به لیام نگاه میکرد و توی ذهنش دنبال دلیلی میگشت که لیام رو کشونده باشه اینجا و وقتی چیزی به ذهنش نرسید گفت:
YOU ARE READING
HELP Me!!!!
FanfictionWe do this... together.. We lie... We play our part... We fight We kill... To protect eachother cause eachother all we have... ما این کارو باهم انجام دادیم... ما دروغ گفتیم... نقشمون رو بازی کردیم.. جنگیدم... ما آدم کشتیم... تا از همدیگه محافظت کنی...