د.ا.ن سوم شخص
مامان زین زین رو از خونه برد بیرون که مثلا بهش توی خرید کمک کنه...
تا مهمون ها بیان و خونه رو آماده کنن..زین که مثلا چیزی نمیدونست بلند شد و باهاش رفت...
اصلا سر حال نبود...
با این که میدونست عوض کردن تصمیم باباش غیر ممکنه ولی همش تو فکر بود و دنبال یه راهی بود که بتونه متقاعدش کنه اینجا بمونه....
نمیتونست برگرده...
جدا از این که تمام دروغ هاش لو میرفت و باباش که واقعا زین ازش میترسید قرار نبود ریکشن خوبی نشون بده...
نمیخواست بره..
نمیتونست همیشه تظاهر کنه که اون آدمی که اونا میخوان...
و وقتی میرفت آمریکا تا بااونا زندگی کنه مجبور بود اینکارو بکنه...
و از اینجا خوشش میاد...
دلش برای همه چی تنگ میشد...
شان... بث... لویی... نایل.... هری...و حتی لیامی که هنوز نمیتونست دقیق بفهمه چه حسی بهش داره...
ولی مطمئن بود دلش براش تنگ میشه...
حتی دنیلی که هر کاری میکرد نمیتونست هیچ حسی بهش پیدا کنه...اصلا سرحال نبود... و حوصله مهمونی نداشت.... دلش میخواست تموم روز توی اتاقش بشینه و گریه کنه...
همیشه راهی برای خلاص شدن از مشکلات پیدا میکرد چه برای خودش چه برای بقیه ولی درباره این یکی نمیدونست چیکار کنه....مامانش که داشت با ذوق و شوق خرید میکرد و کلا از اون زنای بود که همیشه میخنده وقتی دید زین اصلا بهش توجه نمیکنه و تو خودش نگاش کرد و دستش رو گرفت و گفت:
_هانی...میدونی که اینجوری دیدنت اصلا برام آسون نیست...
زین سرش رو تکون داد و گفت:
_ساری...
_بهت قول میدم خیلی زودتر از چیزی که فکر کنی عاشق اونجا میشی...
زین با لحن مظلومانه ای گفت:
_تو بهم قول دادی باهاش حرف میزنی... و متقاعدش میکنی...
_تلاشمو کردم.... ولی نشد...
به خاطر اتفاقای که افتاده خیلی عصبی..._مگه چه اتفاقی افتاد؟!! من که کاری نکردم...
_میدونم... ولی کلا از اولش هم حس خوبی به این قضیه نداشت... و فقط منتظر بود تو یه خطای ازت سر بزنه... تا جلوت رو بگیره...
زین بغضش رو قورت داد و گفت :
_من.... نمیتونم..
نمیتونم بهتون بگم نمیام...مجبورم که چیزی که ازم میخواین رو گوش کنم.. ولی... اگه یه ذره برات خوشحالی من اهمیت داره جلوش رو میگیری..چون مطمئن باش که قرار نیست عادت کنم بهش... و اگه اینکارو بکنی دیگه هیچ وقت منو خوشحال نمیبینی...مامانش با غم نگاش کرد و دستش رو گرفت و یکم مکث کرد و گفت:
_ببینم چیکار میتونم بکنم.... ولی قولی نمیدم...
YOU ARE READING
HELP Me!!!!
FanfictionWe do this... together.. We lie... We play our part... We fight We kill... To protect eachother cause eachother all we have... ما این کارو باهم انجام دادیم... ما دروغ گفتیم... نقشمون رو بازی کردیم.. جنگیدم... ما آدم کشتیم... تا از همدیگه محافظت کنی...