It's happened again

137 24 97
                                    

د.ا.ن زین

ساعت 10 صبح بود...
لیام هنوز کنارم رو تخت خواب بود...

دیشب انقدر مست بود که به زور تونست همین 4قدم هم تا توی اتاق بیاد...

یه ساعتی بود که بیدار شده بودم...!!
و همینجوری به پهلو کنارش خوابیده بودم بهش ذل زده بودم...
دیشب حتی توی خواب هم داشت ناله می‌کرد و فکر کنم کابوس میدید ...
هر چی که آزارش میداد توی خواب هم دست از سرش برنمیداشت...
بهترین حدسم جیمز بود...!!!!
ولی هیچ ایده ای نداشتم که چرا یا چیکار باهاش کرده...!

دلم میخواست چند ساعت دیگه همینجوری خواب باشه تا نگاش کنم...
چون یه حسی بهم میگفت وقتی بلند بشه هیچی از دیشب یادش نمیاد...!
و دوباره عصبی میشه...

این حالتش رو بیشتر از همیشه دوست داشتم...
دستش رو پیشونیش بود و با این که چشماش بسته بود اخم کرده بود...
ولی آروم بود...
ضربان قلبش...
نفساش...
دیگه گریه نمی‌کرد.... و درد نمی‌کشید...
عصبی نبود و داد نمیزد...
عوضی نبود و حرصم نمی‌داد...!!
این تنها حالت های بود که از لیام تا حالا دیده بودم...
برای همین خواب بودنش رو ترجیح میدادم به یکی از اینا..!!

همینجوری که انقدر بهش خیره شده بودم که تک تک اعضای صورتش رو حفظ شده بودم...

یهو همینجوری که اخم کرده بود... شروع کرد به سرفه کردن و از خواب پرید...

از جاش بلند شد و نشست و سرشو خم کرده بود و دهنش رو گرفته بود پشت سر هم سرفه می‌کرد...

سریع بلند شدم و لیوان آب روی میز کنار تخت رو برداشتم و دادم دستش...

همینجوری که پشت سر هم سرفه می‌کرد...
لیوان آب رو گرفت و تا نصفه خورد...

لیوان رو آورد پایین..
و چشماش رو بسته بود و فکر کنم از درد تو قفسه سینه اش یکم صورتش رو با اخم جمع کرده و آب دهنش رو قورت داد و دستش رو آروم روی قفسه سینه اش حرکت میداد...

همینجوری که  نگاش میکردم گفتم :

_خوبی... ؟!

سعی کرد گلوش رو صاف کنه.....
و... نمیدونم... یا به خاطر درد قفسه سینه اش... یا هم به خاطر رفتن اثر الکل اخم و جدیت همیشگیش روی صورتش بود...

نگام کرد و سرش رو به نشونه آره تکون داد و لیوان رو گرفت سمتم و با صدای بم و گرفته...
که اگه نظر منو بخوای خیلی هات و جذاب بود گفت :

_تنکس... ولی دفعه بعدی قهوه بیار...!!!

چشم غره بهش رفتم... و لیوان رو گذاشتم سر جاش...ود

دوباره برگشت به حالت عوضی و مغرور و پر رو...

البته که اینو ترجیح میدم به حال دیشبش....

شت... دیشب...!!
یعنی چیزی یادش میاد....
حتما یادش میاد که چیزی نپرسید و تعجب نکرد از دیدن من....

HELP Me!!!! Donde viven las historias. Descúbrelo ahora