د.ا.ن نایل
کل آخر هفته که از شان و زین خبری نبود...
و با این که دلم برای شان تنگ شده...
ولی وقتی نبودن...
انگار اوضاع آرومتر بود...
میدونم خودم اون کسی ام که همه رو وارد این جریان کردم...
ولی درست فکر نمیکردم و فقط به شان و خودم فکر میکردم نه بقیه پسرا...
وقتی دور و بر شان و زینیم...
مشکلاتمون چند برابر میشه...
من آنقدر خودخواه میشم که دیگه بقیه برام اهمیتی نداره و فقط تمرکزم میره رو شان و خوشحال کردنش...
لیام که به لجبازی با زین ادامه میده...
و خب... شان هم خیلی آدم مورد علاقه اش نیست...و... من به کل از هری غافل شده بودم...
بهش قول دادم بهش کمک میکنم تا با قضیه لویی و مایک کنار بیاد...
عوضش اون مجبور بود کل آخر هفته رو بشینه و به صحبت های لویی درباره عالی بودن مایک و این که عاشقشه گوش بده...
فاک... اون داره بدجوری درد میکشه...
و من هیچ کاری بابتش نکردم...
و از اون بدتر نمیدونم باید چیکار کنم...وقتی حالش اون شبش رو توی سالن بولینگ و خونه دیدم...
دلم میخواست همونجا مایک رو سر به نیست کنم...
تا کمتر اذیت بشه...
یا بزنم با مشت توی صورت لویی و بگم هری دیونه وار عاشقته احمق... اینو بفهم!!!
ولی نمیتونستم....
لویی هم دوست منه و خوشحالیش برام اهمیت داره... و کاملا مشخصا که فعلا با مایک خوشحاله و من اجازه ندارم اینو ازش بگیرم...کاش همه چی ساده تر بود...
همون موقع لیام بشکن زد جلوی صورتم و گفت:
_هی... تو فکری...
سرمو تکون دادم و گفتم:
_جیمز بابت اون شب که خونه جولی و رز موندیم... چیزی نگفت بهت؟؟
لیام نشست رو صندلی و با عصبانیت چشماش رو چرخوند و گفت:
_چرا...وحشتناک ترین کار ممکن رو کرد... مجبورم کرد کل خونه رو تمیز کنم...
پوزخند زدم و لویی گفت:
_لویی:فکر کردم ازش مدرک داری که باج بگیری؟!
_لیام:آره... ولی جیمز باهوش تر از این حرفاست... میدونه من اگه مجبور نشم اون مدارک رو رو نمیکنم... چون با رو کردن مدارک جیمز صلاحیتش برای قییم من بودن رو از دست میده... و من مجبورم با یکی دیگه کنار بیام...
که میدونه این برای من سخته..._نایل:یعنی اون مدارک به هیچ دردی نخورد؟!
_چرا... حداقل دیگه نفرتش رو سر من خالی نمیکنه....
لویی سرش رو تکون داد و گفت :
_خوبه پس بازم از هیچی بهتره...
همون موقع بث که یه دامن کوتاه طوسی و یه بلوز صورتی پوشیده بود...
با یه دفترچه اومد سمتون و گفت:_هی گایز....
دو هفته دیگه تولد زین...
و میخوام براش یه سورپرایز پارتی بگیرم...
دارم لیست مهمون ها رو مینویسم شما میاین یا نه؟!
YOU ARE READING
HELP Me!!!!
FanfictionWe do this... together.. We lie... We play our part... We fight We kill... To protect eachother cause eachother all we have... ما این کارو باهم انجام دادیم... ما دروغ گفتیم... نقشمون رو بازی کردیم.. جنگیدم... ما آدم کشتیم... تا از همدیگه محافظت کنی...