د.ا.ن نایل
دیشب وقتی برگشتم توی اتاق, که مطمئن باشم لیام خوابش برده....!
چند هفته صبر کرده بودم تا توی بهترین شرایط و توی منطقی ترین حالت ممکن باهاش راجب همه چیز صحبت کنم...
ولی آخرش به بدترین شکل اتفاق افتاد..!!
خب نمیتونستم همش رو بندازم گردن لیام...
با خودم دیگه باید رو راست میبودم...
این اواخر خیلی منطقی به همه چیز واکنش نشون ندادم...
ولی در دفاع از خودم...
هیچ چیزی این اواخر با منطق و عقل جور در نمی اومد...!!!
چطوری میتونستم توی این وضعیت احمقانه و دیونه کننده منطقی رفتار کنم...!!
همین که دیونه نشده بودم خودش یه جوری منطقی بودن بود...!به هر حال هیچی اونجوری که انتظارش رو داشتم پیش نرفت... ولی خب سورپرایز کننده نبود.... در مورد لیام هیچ وقت هیچی اونجوری که انتظارش رو داری پیش نمیره...
باید به اخلاق های گند همیشگیش غیر قابل پیش بینی بودن هم اضافه کنم...!!به واضح ترین شکل ممکن بهش نشون دادم که بیشتر از هر چیزی از این عصبی بودم که بهم دروغ میگفته و ازم همه چیز رو پنهون میکرده...
ولی بازم بهم دروغ گفت...!!
ولی این بار دیگه باورش نمیکنم...!!
آنقدر ساده نیستم که دوباره گول مونولوگ های ساختگیش رو بخورم...!میدونستم چه غلطی کرده.... و با جوری که حرف زد تقریبا مطمئن شدم...!
و هری...!
لعنتی این یکی کاملا تقصیر من بود...!
ازم کمک خواست...
بهش قول دادم کمکش میکنم که بیخیال این عشق دیونه واری که نسبت به لویی داره بشه...
و من چیکار کردم...؟!
فقط تا دو بار لبخندش رو دیدم و بهم گفت حالش خوبه باورش کردم....!
باید میفهمیدم... باید در مورد این که چی حالش رو خوب کرده سوال میکردم...!
ولی هیچ کاری نکردم...!
بعد همه ازم شاکین که چرا انقدر توی زندگیشون دخالت میکنم...
خب وقتی شما لعنتی ها تا یه دقیقه چشم ازتون برمیدارم گند میزنید به همه چی چه انتظاری از من دارید...!!وقتی از اتاق رفتم بیرون تا قهوه بگیرم لیام هنوز خواب بود...
ولی الان که برگشتم بیدار شده بود...
پرستار و دکتر بالا سرش بودن و داشتن معاینات نهایی رو انجام میدادن و بهش چیزای که باید رعایت میکرد رو توضیح میدادن...
تقریبا دکتر هر چیزی که لیام عاشقش بود رو براش ممنوع کرده بود...
و لیام فقط سر تکون میداد جوری که اون طفلکی ها باور میکردن که قراره همش رو رعایت کنه...
ولی من خوب میدونستم که به محض این که پاشو از این در بزاره بیرون قراره تمام اون کارا رو انجام بده...با وجود مغرور و خود خواه بودنش آخرین چیزی که لیام بهش اهمیت میداد سلامتی خودش بود...!!
که یه جور تناقض عجیبی در مورد اون بود...!!بعد از این که توصیه هاش به لیام تموم شد پرونده لیام که تو دستش بود رو بست و یه نگاه به من و بعد به لیام کرد و گفت:
VOUS LISEZ
HELP Me!!!!
FanfictionWe do this... together.. We lie... We play our part... We fight We kill... To protect eachother cause eachother all we have... ما این کارو باهم انجام دادیم... ما دروغ گفتیم... نقشمون رو بازی کردیم.. جنگیدم... ما آدم کشتیم... تا از همدیگه محافظت کنی...