Zayn

145 27 117
                                    

د.ا.ن سوم شخص

زین کل هفته رو وقت گذاشته بود تا خانواده اش رو قانع کنه که بزارن اینجا بمونه و به دانشگاه رفتن الکیش ادامه بده...
هر چند کار سختی بود...
و اونا گفتن بهش فکر میکنن... ولی خب به نظر میومد متقاعد شده بودن....

تقریبا یه هفته بود که اونجا بودن...
و قرار بود دو روز بعد از تولد زین برن...

روز تولد زین بود و زین که وانمود می‌کرد از همه جا بی خبره...
توی اتاقش نشسته بود و داشت با لبتابش کار می‌کرد...
که مامانش در اتاقش رو زد و اومد داخل...

لبخند زد و به زین نگاه کرد و گفت:

_یه لحظه میای بیرون عزیزم... من و پدرت میخوایم باهات یه صحبتی بکنیم...

زین لبتابش رو بست و بلند شد و از اتاق رفت بیرون...

باباش که رو مبل نشسته بود و با چهره همیشگیش که خیلی جدی و خشک بود داشت با گوشیش کار می‌کرد...
وقتی زین اومد گوشیش رو گذاشت کنار....

مامانش رفت کنار باباش نشست...

و به زین اشاره کرد که بشینه روی مبل رو به روش...

زین رفت نشست رو مبل و با تعجب نگاشون کرد و با لحن آروم پرسید :

_اتفاقی افتاده؟!

باباش بدون این که نگاش کنه گفت:

_من... و مادرت با هم مشورت کردیم...
و... خب... چیزای که توی این یه هفته دیدیم...
و تغییری که تو توی همین مدت کوتاه کردی... رو حس کردیم....

زین با نگران منتظر بود تا سریع تر بره سر اصل مطلب...
مادرش دستش رو گذاشت رو پای باباش تا متوقفش کنه و خودش با لبخند به زین نگاه کرد و گفت:

_پدرت... چند تا آشنا توی چند تا دانشگاه خیلی خوب توی آمریکا داره... و وقتی نمرات تو رو براشون فرستاد و راجب استعداد و نبوغت حرف زد... اونا خیلی هیجان زده شدن... و از خداشون بود که تو رو اونجا پذیرش کنن...

زین با استرس نگاشون کرد و گفت:

_نههه نه نه...!!! نهههه...راجب چی حرف می‌زنید؟!!

پدرش حرفش رو قطع کرد و گفت:

_اگه دلیل اینجا موندت درس و دانشگاه باشه... اونجا جای پیشرفت بیشتری داری...

زین با لحن پر از خواهش گفت :

_بابا لطفا...!!! نیازی نیست...من...

دوباره اون حرفش رو قطع کرد و گفت :

_گفتم... که من و مادرت تصمیمون رو گرفتیم.... و قابل تغییر نیست...!!!

صدای باباش تقریبا بلند بود و زین که حسابی از باباش حساب می‌برد... ترسید و همونجوری که مظلومانه نشسته بود سرش رو انداخت پایین....

HELP Me!!!! Where stories live. Discover now