د.ا.ن سوم شخص
دایی زین توی لستر زندگی میکرد و امشب مامانش و خواهراش میخواستن برن بهش سر بزنن...
زین به بهونه این که برای دانشگاه کار داره و وقت نداره تونست مامانش رو راضی کنه که باهاشون نره....
اونا قرار بود شب رو هم اونجا بمونن و فردا ظهر برمیگشتن....
ساعت 5 بود که اونا رفتن....
و چند دقیقه بعد وقتی زین مطمئن شد که رفتن و فاصله گرفتن...
گوشیش رو برداشت و توی گروهی که با پسرا داشتن پیام داد که بیاین اینجا...
درسته با اونا بهش خوش میگذشت...
و فکر میکرد که خوبه که حداقل یه روز تعطیلات رو با آدمای بگذرونه که باهاشون بهش خوش میگذره...
ولی دلیل اصلی که اینکارو کرد این بود که میخواست لیام رو ببینه....
تمام مدت داشت به لیام فکر میکرد...
دیگه به هیچ وجه نه برای خودش و نه جلوی کس دیگه ای انکار نمیکرد که عاشق لیام شده...
این چیزی بود که براش کاملا پذیرفته شده بود و غیر قابل انکار...
و اونقدر هر لحظه زیاد تر میشد که دیگه چند وقتی بود اهمیتی نمیداد به این که لیام ردش کرده...
و آدم درستی هم برای عاشقش شدن نیست...
فقط میخواست بیشتر ببیندش...!!!پسرا همه موافقت کردن...
حتی شان هم گفت که میتونه چند ساعتی بیاد....و زین گوشی رو زمین نزاشت تا وقتی که پیام لیام که اونم گفته بود میاد رو دید...!!
_______________
د.ا.ن سوم شخص
لیام آماده شده بود تا بره خونه زین....
لیام همیشه مرتب بود...
ولی امشب با این هدف مرتب بود که حس میکرد دیگه واقعا آخرین باره که زین رو میبینه....
و میخواست برای خودش هم که شده امشب رو به یاد موندنی کنه...هر چند که روحش هم خبر نداشت که به طرز وحشتناکی قراره امشب بر خلاف چیزی که فکر میکنه پیش بره...
و همه چی خراب بشه...!!!توی ماشین نشسته بود و داشت به طرف خونه زین رانندگی میکرد که گوشیش زنگ خورد...
گوشیش رو برداشت و با دیدن شماره کانستر...
یهو سرمای بدی همه وجودش رو گرفت ...
لیام معمولا از چیزی نمیترسه...
و کانستر هیچ وقت بر خلاف چیزی که خودش فکر میکرد برای لیام ترسناک نبود...
اما اینبار دیدن اسمش به وحشت آورده بودش...
چون...
یاد اور شروع بدبختیاش بود...نفسشو عمیق داد بیرون و گوشی رو جواب داد....
_بله....
_لیام... ؟!
_خودمم...
_برای چی شماره ات رو عوض کردی...؟!
_خیلی وقت بود از اون شماره استفاده میکردم... خطرناک بود...
_کجایی الان؟! چیکار میکنی؟!
_بیرونم....برای چی؟!
_مثل این که کارت رو یادت رفته...؟!
JE LEEST
HELP Me!!!!
FanfictieWe do this... together.. We lie... We play our part... We fight We kill... To protect eachother cause eachother all we have... ما این کارو باهم انجام دادیم... ما دروغ گفتیم... نقشمون رو بازی کردیم.. جنگیدم... ما آدم کشتیم... تا از همدیگه محافظت کنی...