Payback...!!

173 29 163
                                    

د.ا.ن زین

بعد از یه هفته داشتم برمیگشتم مدرسه....
نمیدونم چرا یه دلهر عجیبی داشتم...
یعنی میدونم ولی نمیخوام قبول کنم که به خاطر اونه...
چیز به در بخوری ازش نتونستم پیدا کنم...
نه چیزی که همین الانش هم ندونم...
انگار برای اولین بار جواب سوالام توی کامپیوتر پیدا نمیشه... و باید جای دیگه دنبالش بگردم...
ولی نمیدونستم از کجا شروع کنم...
شاید بهتر بود دومین کاری که توش خوبم رو انجام بدم.... تعقیب و گریز... و کار گذاشتن میکروفن....

شاید بهتره رو راست برم از خودش بپرسم...
وقتی بهش بگم من فهمیدم که خیلی از چیزای که گفت دروغه.... شاید دیگه دست از دروغ برداره و راستش رو بگه...
شایدم فقط... یه دروغ زیرکانه تر بهم بگه و باور کنم..!!!
فاک... میدونم چه مرگمه...
ازش خوشم میاد خیلیییی
و به خاطر این که اینو قبول نکنم دارم هر کاری میکنم که ثابت کنم اون یه دروغگو... و خیلی بیشتر از چیزی که نشون میده عوضی...
ولی خودم هم میدونم شاید اینجوری نباشه...
و شاید دلیلی که ازش هیچی پیدا نمیکنم  اینه که هیچی وجود نداره....
باید تمومش کنم...
قبول کن زین... ازش خوشت میاد...
و شاید اونم ازم خوشش میاد...
خودش اینو گفت....
حالا نه دقیقا این ولی یه چیزی شبیهش...
این کلافگی داره دیونه ام میکنه.... باید بهش بگم....باید راجب حرفای اون شبش توش ماشین حرف بزنیم...
نمیدونم ولی کی...
فعلا که به نظر میاد دلش نمیخواد باهام حرف بزنه....

سرمو تکون دادم تا از توی این فکرا بیام بیرون و موتورم رو پارک کردم و کیفم رو برداشتم و رفتم داخل....
وقتی وارد حیاط شدم شان که کنار نایل سر میز پسرا نشسته بود با هیجان برام دست تکون داد که برم سمتشون....

لبخند کوچیکی به شان زدم و رفتم سمتش....

سریع بلند شد و بغلم کرد و گفت:

_بالاخره برگشتییییی!!!!

لبخند زدم و یه سلام کلی به همشون کردم و همینجوری که داشتم میشستم گفتم:

_خب... چی رو از دست دادم؟!؟

_لویی:نگران نباش چیز زیادی رو از دست ندادی...
تقریبا مزخرف ترین هفته دبیرستان بود... نه مهمونی نه مسابقه ای... هیچی...!!!

لبخند زدم و همه‌ی تلاشم رو کردم که نگاهم به سمت لیام نره....
برای همین به هری نگاه کردم و گفتم :

_تو چطوری؟!؟

هری سرش رو با کلافگی تکون داد و با چهره ناراحت گفت:

_فاکینگ پرفکت...!!!

با تعجب به هری و بعد بقیه نگاه کردم و گفتم:

_خیلی متقاعد کننده نبود... چی شده؟؟؟

لویی خندید و دستش رو برد سمت موهای هری و بهمشون ریخت و گفت:

HELP Me!!!! Where stories live. Discover now