New Gang...!

104 24 20
                                    

د.ا.ن لیام

داشتم میرفتم سمت بندرگاه تا شگنر رو ببینم...
چند ساعت پیش بهم پیام داده بود که برم اونجا...!
آنقدر دست به سر کردن زین و بحث کردن باهاش برای این که بزاره تنهایی برم ازم انرژی گرفته بود که حتی به این فکر نکردم که ممکنه شگنر پیشنهادم رو قبول نکرده باشه و الان این قرار رو گذاشته تا از شرم راحت بشه...!!

به هر حال که الان دیر بود برای فکر کردن به این قضیه...

دوباره با همون دو تا آدماش اومده بود...

همینحوری که سمتش قدم برمی‌داشتم با اعتماد به نفس گفتم:

_خب... فکرات رو کردی؟!؟

شگنر با اخم و صورت ترسناکی که داشت بهم نگاه کرد...

انگار قبل از این که جوابش رو داشت با چشماش تهدیدم می‌کرد...

و بعد از چند ثانیه مکث گفت:

_آره... قبوله...!!

لبخند خودپسندانه ای اومد روی صورتم...
و شگنر بلافاصله که صورت راضیم رو دید گفت:

_البته... حتی یه ثانیه هم پیش خودت فکر نکن که دلیل قبول کردنم اینه که خیلی بهت نیاز دارم... و میتونی هر جوری دلت خواست رفتار کنی...!!
درسته گفتم بهت نیاز دارم...
ولی نه آنقدر که بتونی سوارم بشی...!
قبول کردم چون... به حرفات فکر کردم...به کارای که کردی...
حق با تو بود..!!
تو... یه بچه ای...!! ولی بچه باهوشی...!! میتونی به درد بخور باشی...

لبخند مغرورانه ای زدم و گفتم:

_نگران نباش...!!
من میدونم رئیس کیه...!!

شگنر سرش رو با رضایت تکون داد و یه سیگار از توی جعبه سیگار توی جیبش در آورد و گذاشت گوشه لبش و یکی هم به من داد و روشن کرد...
و همینجوری که سیگارش رو می‌کشید گفت:

_با همون شماره ای که داری باهات ارتباط برقرار میکنم...
اما یه مشکلی هست که خودت باید حلش کنی...!

دود سیگار رو دادم بیرون و گفتم :

_چی؟!

_کانستر...

_فکر کردم اون مشکل تو...!!؟؟؟

_کانستر میخواد تو رو بکشه...

پوزخند زدم و گفتم:

_خب این که چیز جدیدی نیست...

_مطمئن باش دوباره میاد سراغت...
و فکرنکنم آنقدر خوش شانس باشی که دو بار بتونی از دستش فرار کنی...!
من نمیتونم ازت محافظت کنم...
پس خودت باید این مسئله رو حل کنی...

سیگارم رو نصفه انداختم و با کف کفشم خاموش کردم و گفتم:

_خودم حلش میکنم...
نقشه ات برای پایین کشیدنش چیه...؟!!

HELP Me!!!! Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang