Liam payne doesn't date...

94 10 49
                                    

د.ا.ن زین

ساعت 6 صبح بود که از خواب بیدار شدم...
آروم از تخت اومدم بیرون... و از اتاق خارج شدم...
دیروز و دیشب خیلی عجیب غریب بود.. خیلی اتفاق ها افتاده بود که برای هضم کردنش نیاز به زمان داشتم...

لیام رو دیدم که توی آشپزخونه است...

لیام که پشتش بهم بود وقتی برگشت و متوجه من شد بهم  لبخند زد و گفت:

_هی... صبح بخیر...

فقط سرمو تکون دادم و نشستم رو صندلی پشت اپن...

_اوکی... یکم پنکیک و بیکن درست کردم اگه میخوای... یا این که می‌تونم تخم مرغ برات درست کنم؟!

با تعجب نگاش کردم و گفت:

_نه همون پنکیک خوبه...!!!

لبخند زد و برام یه ظرف پر از پنکیک آورد...

و گفت:

_بهتری؟؟؟

سرموبه نشونه آره تکون دادم...
مثل این که امروز حالش خیلی خوب بود...

لیام سرش رو تکون داد و بعد داشت آشپزخونه رو مرتب می‌کرد...و گفت:

_بعدش برو آماده شو.... تونستم چند تا لباس برات پیدا کنم... خیلی استایلت نیست احتمالا ولی خب... نباید خیلی اهمیت داشته باشه به هر حال که همچین استیال فوق العاده ای هم نداشتی...

بهش چشم غره رفتم... ولی هیچی و اون لبخند زد و ادامه داد :

_صبحونه ات رو خوردی برو آماده شو... دیر میشه....

زین یکم مکث کرد و سرش رو تکون داد و گفت:

_تو برو... من باید برم خونه....

لیام برگشت نگاش کرد و بعد اومد جلو و خم شد رو اپن و گفت:

_فکر کردی چی میخوای بهشون بگی؟!

زین سرش رو تکون داد و گفت:

_یه ایده های دارم...
البته برای این که باور پذیر بشه خیلی باید روش کار کنم... ولی خب شاید عملی شد...

لیام شونه هاش رو انداخت بالا و گفت:

_اوکی...پس امروز مدرسه نمیریم...

ناخداگاه تعجب کردم و نگاش کردم... در شرایط عادی لیام یه عوضی... و با چیزای که ازش میدونم به کسی اهمیت نمیده... ولی توی این چند ماه هر وقت مشکلی برام پیش اومده همه جوره هوامو داشته... توی حرف زدن کوچکترین احساس و محبتی نمیبینیم ازش ولی تو رفتارش... انگار براش خیلی مهم بودم....
با تردید گفتم:

_نمیریم؟!! نه تو قرار نیست با من بیای...

_معلومه که میام... نمیزارم تنهایی با اون بابای دیونه ات رو به رو بشی.... تازه... به هر حال یکی باید برسونتت...

HELP Me!!!! Where stories live. Discover now