د.ا.ن لیام
نمیتونستم صبر کنم...
دختره دیونه همه چی رو خراب کرده بود...
سریع از خونه نایل زدم بیرون و خودم رو رسوندم دم خونه سوفی...
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت خونه اش و
با عصبانیت مشت زدم به در خونه و بعد از چند دقیقه
با لباس خواب و موهای بهم ریخته اومد درو باز کرد که مشخص بود خواب بوده...
وقتی درو باز کرد چهره اش که اولش به خاطر از خواب بیدار شدن شوکه بود با دیدن من عصبی شد و با کلافگی دستشو کرد توی موهای بهم ریخته اش و با عصبانیت و لحن جیغ مانندی گفت:
_وات د فاک لیام!!!!!!!! ساعت 2 صبح.... اینجا چه غلطی میکنی...؟؟؟
با عصبانیت نگاش کردم و آخرین پوک رو به سیگارم زدم و انداختمش و زیر پام خاموشش کردم و سعی کردم عصبانیتمو کنترل کنم و گفتم:
_صحبت میکنیم... همین الان!!!!
و بدون توجه بهش از کنارش رد شدم و رفتم داخل...
تا درو بست....
دیگه عصبانیتم رو کنترل نکردم و برگشتم نگاش کردم و با داد گفتم:
_سیریسلی سوفی!!!! دقیقا چقدر احمقی....؟!!
"اون بیگناه... لطفا کمکش کن"....
پیش خودت چی فکر کردی...؟!! که مثلا یه قهرمان لعنتی و با این کارت داری کمکش میکنی؟!!!!
سوفی که تازه فهمید جریان چیه یکم چهره اش از حالت متعجب خارج شده بود ولی همچنان با لحن طلبکارانه گفت:
_هر چی... حداقل دارم تلاش میکنم..!!
با عصبانیت رفتم نزدیکشو گفتم:
_تلاش میکنی که چی که منو بدبخت کنی؟؟!!!!
چون اگه این هدفته...داری روز به روز بهش نزدیک تر میشی...
_من دیگه همینجوری نمیشینم و تماشا کنم که گارسیا و روی زندگی کلی آدم دیگه هم مثل من نابود کنن...
من میخوام اونا رو نابود کنم...!!!!
با عصبانیت داد زدم :
_واقعا فکر کردی اینکارت اونا رو نابود میکنه...!!!
سوفی هیچی نگفت واونم عصبی نگام کرد....
لعنتی چرا هر کی دور منو گرفته یه مشت احمقه... که نمی‌فهمه با یه سری از آدما نمیشه درگیر شد...!!
با عصبانیت دست کشیدم تو موهام و گفتم :
_اصلا هیچ ایده ای داری که با این لجبازی و کار مسخره ات توی چه دردسری خودت و منو انداختی؟؟؟
روی نهایتا میره کلانتری و به چند تا سوال جواب میده... همین... هیچ اتفاق دیگه ای برای اون نمی‌افته...
_چه دردسری...؟؟! من هیچی ننوشتم روی آن پاکت که بتونن بفهمن من اونو فرستادم....
_هرکسی نمیتونه به اون لیست دسترسی داشته باشه...
خودت اینو میدونی...
وقتی روی بره کلانتری و اون لیست رو نشونش بدن.... فکر میکنی نمی‌فهمه تو بودی که این مدارک رو به دست آوردی؟؟؟
YOU ARE READING
HELP Me!!!!
FanfictionWe do this... together.. We lie... We play our part... We fight We kill... To protect eachother cause eachother all we have... ما این کارو باهم انجام دادیم... ما دروغ گفتیم... نقشمون رو بازی کردیم.. جنگیدم... ما آدم کشتیم... تا از همدیگه محافظت کنی...
