د.ا.ن لیام
دلم میخواست بیشتر بخوابم با این که توی این مدت جز خوابیدن کار خاصی نکرده بودم ولی آنقدر حس آرامش داشتم که دلم میخواست چند روز دیگه همونجا توی همون تخت بمونم...
ولی نور لعنتی ای که از پنجره ای که فکر کنم زین پرده اش رو کشیده بود میومد نمیزاشت...
چند بار سر جام جا به جا شدم و وقتی دیدم فایده نداره دیگه خواب از سرم پریده با بد اخلاقی سرمو از رو بالشت بلند کردم و بلند شدم نشستم دست کشیدم روی صورتم تا تاری دیدم و گیجی خواب از سرم بپره...زین کنارم روی تخت نبود...
با نگاه کردن به جای خالیش یاد دیشب افتادم و ناخداگاه لبخند زدم....
گوشیم رو از روی میز کنار تخت برداشتم... و ساعت رو نگاه کردم ساعت 11 بود...
هنوز هیچ خبری از افراد شگنر نشده...!!. عجیبه...
امیدوارم کانستر گرفته باشدش....داشتن یه دشمن روانی خیلی بهتر از داشتن دو تا دشمن روانیه...!!!یه دست به موهام کشیدم و از رو تخت بلند شدم.... شلوارم رو پام کردم و رفتم تا زین رو پیدا کنم...
فعلا تنها چیزی که توی اون وضعیت مزخرف حس درستی میداد بودن اون بود...!!همینجوری که هنوز گیج خواب بودم از اتاق بیرون زین رو توی آشپزخونه دیدم پشتش به من بود... لبخند زدم.... این اولین باری نبود که با هم میخوابیدیم ولی این اولین باری بود که صبح فرداش هیچ کدوممون فرار نکرده بود...
همینجوری که رفتم سمت اپن گفتم:
_صبح بخیر...!!
زین برگشت نگام کرد... و لبخند زد و گفت:
_صبح بخیر...
قهوه میخوری؟!هنوز گیجی خواب کامل از سرم نپریده بود همینجوری که چشمام رو میمالید نشستم رو صندلی پشت اپن و گفتم:
_آره...
زین یه فنجون قهوه برام ریخت...
یکم از قهوه ام خوردم وقتی سرم رو آوردم بالا دیدم زین همینجوری که رو به روم وایستاده بودبا چهره عجیبی بهم ذل زده بود...
با تعجب نگاش کردم و فنجون رو گذاشتم رو اپن و گفتم :_وات؟!!!چرا...اینجوری نگام میکنی....!
زین لبخند زد و شونه هاش رو انداخت بالا و گفت:
_هیچی... فقط... باورش سخته که هنوز اینجایی... و نرفتی...!! و خب...میخوام قبل از این که تمام دیشب رو با حرف زدنت خراب کنی این لحظه رو توی ذهنم ثبت کنم....
ناخداگاه به خاطر حرفش خنده ام گرفت هر چند که در اصل ناراحت کننده بود که میدیدم تا این حد ازم نا امیده...
یکم دیگه از فنجون قهوه ام خوردم و گفتم:
_پس...واسه همین از ساعت 6 صبح بیداری...؟!
ترسیدی فرار کنم...؟!!_خب... با سابقه ای که تو داری... میتونی سرزنشم کنی...؟!!
_کام آن... دفعه اول تو بودی که فرار کردی...!!!
YOU ARE READING
HELP Me!!!!
FanfictionWe do this... together.. We lie... We play our part... We fight We kill... To protect eachother cause eachother all we have... ما این کارو باهم انجام دادیم... ما دروغ گفتیم... نقشمون رو بازی کردیم.. جنگیدم... ما آدم کشتیم... تا از همدیگه محافظت کنی...