A Lonely Night In Manchester...

123 28 51
                                    

د.ا.ن سوم شخص

از همون روزی که لویی و مایک رفتن باهم...
هری حتی یه دقیقه هم حالش خوب نبود...مگه اون تایم های که مواد میزد...
هر شب جولی میدیش که توی اتاقش آروم گریه میکنه...
سعی می‌کرد قوی باشه...
تمام طول روز وقتی با لویی بود و راجب مایک حرف می‌زد... یا عکساشون رو توی اینستا میدید...
یا حتی روی بک گراند گوشی لویی....
یا وقتی با هم میرفتن بیرون و مایک اونجا بود و مدام همو بغل میکردن و میبوسیدن و لویی بیب صداش میزد...
با همه ی اینا توی طول روز شکنجه میشد و تحمل می‌کرد و سعی می‌کرد خودش رو حفظ کنه و وقتی می‌رسید خونه دیگه هیچی ازش باقی نمی موند... و فقط اشک می‌ریخت....
سعی می‌کرد جلوی بقیه حتی جولی و رز و نایل که میدونن هم تظاهر کنه حالش خوبه یا حداقل داره بهتره میشه...
ولی اینجوری نبود...
فقط هر روز بدتر میشد و صبرش کمتر میشد...
به هر حال یه قلب هم تا یه جایی توان شکستن داره....

وقتی به حدی می‌رسید که میدید نمیتونه دیگه تحمل کنه مواد میزد...
ولی این اواخر دیگه اونم کمکی بهش نمی‌کرد...
برای همین فقط یه شیشه الکل خرید و سوار ماشین شد و سه ساعت و نیم تا منچستر رانندگی کرد...

وقتی رسید اونجا دیگه کاملا مست بود...

به طرف قبرستون رفت...
از ماشینش پیاده شد و با شیشه مشروب توی دستش و سر و ضع داغون همینجوری که تلو تلو می‌خورد  دنبال قبر خانواده اش می‌گشت...
بعد از چند دقیقه که پیداشون کرد...
همینجوری نشست کنار قبرشون و به درخت کنارش تکیه داد...
چند ثانیه چشماش رو بست و یکم از مشروب خورد و گفت:

_هعی مام....دد...لیتل سیستر...
چطورید؟؟؟

بطری رو گذاشت کنار و همینجوری که به قبرشون نگاه می‌کرد گفت:

_ببخشید که دیر به دیر میام به دیدنتون...
فقط... میدونی.... جولی و رز فکر میکنن هر چی کمتر با اون 7 سال اول زندگیم ارتباط داشته باشم بهتره...
به نظر من که احمقانه است...البته تقصیر اونا هم نیست... دکترا اینجوری بهشون گفتن...
این دکتران که احمقن...!!!
اونا فکر میکنن من شما رو فراموش کردم.... خب... اونا اشتباه میکنن...

بغض کرد و یکم دیگه از مشروبش خورد و گفت:

_م... من.... تمام خاطراتم رو یادمه...
همه چی... با جزئیات
چهره هاتون...
خونمون....
حتی اون ماشین لعنتی...
خب جای تعجب هم نداره 7 سالگی سن کمی برای ثبت خاطرات نیست...
بعد از اون تصادف.... اولش.... همه چی یادم رفت...
نمیدونم شوکه شده بودم یا چی...
ولی... بعد کم کم یادم اومد... کاش نمی اومد...!!!
و بعد روانشناسا و جولی و رز.. سعی کردن تا کمکم کنن فراموش کنم...ولی انگار هر چقدر اونا بیشتر سعی میکردن که من فراموشتون کنم تا راحتر به زندگی جدیدم عادت کنم...ذهنم بیشتر خاطراتی که ازتون داشتم رو ثبت می‌کرد...تا هیچ وقت یادم نره...
و یادم نرفت...
انگار حک شدن توی سرم...
.... ح.... حتی.... هنوز.... صدات.... رو.... یادمه مامان...

HELP Me!!!! Where stories live. Discover now